آرش حجازی
تصویرگر: مجید شاهدانه
(اولین بار در نشریه جش کتاب، شماره 2، تابستان 86 منتشر شد)
موقعی که تکمه را فشار میدهم و میگویم: «نفر بعد!»، اصلاً فکرش را هم نمیکنم که بیمار بعدیام هیولا باشد.
منشیام یک ساعت پیش مرخصی گرفت و رفت تا به بچهی مریضش برسد. با خودم میگویم کاش دیگر کسی در نوبت نباشد. همین امروز صبح رئیس بیمارستان توبیخم کرد که چرا خسته سر کار میآیی و چرا دل به کار نمیدهی و چرا دیگر خلاقیت نداری و در گزارشهای صبحگاهی و سمینارها شرکت نمیکنی و از این حرفها که رئیسها همیشه به زیردستهایشان میزنند. جلویش نشستم و صحبتش که تمام شد، بلند شدم تا از اتاقش و از بیمارستان بیرون بزنم. پشت سرم صدا زد: «مگر با شما حرف نمیزدم؟» که جواب ندادم. جوابی نداشتم که بدهم، اغلب حرفهایش درست بود.
تازه، قبل از اینکه به مطب بیایم، صحنهای حالم را بد کرده و اصلاً دل و دماغی برایم نگذاشته. عادت دارم سرِ راه بیمارستان به مطب، در رستورانِ کوچکی سرِ کوچهمان غذا بخورم. جلو رستوران جوی آبی است که مأموران شهرداری مدتهاست تمیزش نکردهاند. انگار این جوی در نقشهی شهرداری نیست، انگار اصلاً نیست. شده تفریحگاه وزغها و موشها. معلوم نیست از کجا آمدهاند. آدم اصلاً نمیفهمد ناگهان سروکلهی این جانورها از کجا پیدا میشود. اما میآیند. آب که لجن بشود، وزغها هم از راه میرسند و مدام زادوولد میکنند و بیشتر میشوند. وقتی در رستوران غذا میخورم، میبینمشان که بالا و پایین میپرند، در آب شیرجه میزنند و برای خودشان خوشند، انگار فعلاً کاری ندارند، تا وقت کار برسد.
امروز، مثل همیشه، پشت میز رستوران نشستم و منتظر پیشخدمت ماندم. کف پایم میخارید. از صبح توی کفش بود. یواشکی پایم را از کفشم بیرون آوردم و کف پایم را روی زانویم مالیدم. بعد که باد به پای عرقکردهام خورد، خوشم آمد و گذاشتم چند دقیقهای همان طور بماند. پیشخدمت هم آن پشت سرش به کاری گرم بود. از پنجره بیرون را نگاه کردم. خیابان خلوت. گدای ژولیده، مثل همیشه، آن طرف خیابان روی زمین نشسته بود و چیزی میگفت. معلوم نیست برای کی ناله میکند. کسی از آنجا رد نمیشود که خیری به او برساند. لابد آن گدا اصلاً منتظر خیری نیست و فقط دلش به همین زندگی خوش است. بد هم نیست. توی سایه، کنار خیابان، کنار وزغها لم بدهی و دلت از دار دنیا فارغ باشد. تلویزیون داشت اخبار پخش میکرد، اول چیزی دربارهی همانندسازی گوسفندها گفت، بعد خبر دستگیر شدن فلان مفسد اقتصادی که ظاهراً یکپنجم طلب کل بانکهای کشور را او بدهکار است. بعد هم کشته شدن عدهای در عراق، فلسطین، سودان، افغانستان، چچن، فساد فلان کمپانی چندملیتی نفتی، خودکشی وزیر فلان کشور بهخاطر رسوایی مالی….
پایم را دوباره در کفشم کردم، چیز نرم و لزجی در کفشم ترکید. دلم ریخت. آرام پایم را از کفشم بیرون آوردم و بقایای لهشدهی وزغی به جورابم، حالم را به هم زد و بیآنکه منتظر ناهار بمانم، از رستوران هم زدم بیرون. وقتی به مطب رسیدم، از تعجب منشیام فهمیدم که همانطور با یک کفش از رستوران بیرون آمدهام.
درِ اتاق باز میشود و سایهی هیکل تنومندی از لای در روی کف اتاق میافتد. سرم را بلند میکنم، صدای خشکی از ته گلویم بالا میزند: «بفرمایید!»
با حسادتی دلپذیر، از آدمهای تنومند خوشم میآید. قدرت و اعتماد به نفسی در آنها میبینم که در خودم سراغ ندارم. از کودکی لاغراندام و ضعیف بودم. حالا هم که دیگر زور بازو آنقدرها به کارم نمیآید و جراحم و آبرو و حیثیت و قدر و منزلتی دارم، هنوز با دیدن آدمهای تنومند، احساس حقارتی در وجودم بیدار میشود.
ریش خاکستری و پرپشت و موهای سفید و بلند. در چینهای عمیق روی گونههایش نشانهای از بیماری نیست. از چشمهای پیرش سلامتی میبارد.
راست پیش میآید و وسط اتاق میایستد: «این جراحیِ شما تا کجا را میشکافد؟»
جا میخورم و دلم پایین میریزد. از حالوهوایش بوی خوبی نمیآید. مطب خالی است، هوا تاریک و کشوی میزم پر از پول. و او… خیلی ترسناک است. در این دوره و زمانه میگویند دیگر نمیشود به کسی اعتماد کرد. آن هم به لندهوری به این قدوهیکل که با پاهای باز، وسط اتاقم ایستاده و زل زده توی چشمهایم.
«تا هرجا که گوشت و استخوان باشد!»
دیگر دل توی دلم نیست. میترسم، اما دیگر نه از خالی بودن اتاق و کشوی پر از پولم!
«جراح، آنجا که گوشت و استخوان نباشد چطور؛ میشکافی؟»
گفتهاند سرطان دارد و از همهجا نومید و به یک جراح دیگر پناه آورده؟ با آن هیبتش، فقط یک بیمار دیگر است، مثل صدها بیمار دیگری که میآیند زیرِ دست من و التماس میکنند جانشان را نجات بدهم.
«میتوانی؟»
از کجا بدانم؟
«خوب، حالا مشکلت کجاست؟»
صدایش میلرزد و بالاخره مینشیند: «در شانههایم. از شرّ این اژدها رهایم کن!»
همهشان سرانجام جلوی دانش به زانو در میآیند. زندگی همین است. آن قدوقواره و شانههای پهن هم بالاخره از مردن میترسد.
«خوب، نگران نباشید. آرام و خونسرد، از اول بگویید از کی احساس ناراحتی کردید؟»
لادرنگ آن احساس ضعف از چهرهاش محو میشود. چشمهایش برق میزند. از جا بلند میشود و داد میزند: «دست بردار جراح! این غدهی معمولی نیست! بیهودهگویی را کنار بگذار و ببین!»
آن وقار هراسانگیز ترحمآور، یکدفعه میشود یک وحش. خیلی وقت است به این دگرگونی آنی عادت کردهام. همه یکدفعه وحشی میشوند، هرکس به بهانهای… با یک حرکت پالتویش را بیرون میآورد و کناری میاندازد و بعد پیراهنش را… و عضلات درهم پیچیده و برجستهاش بیرون میزند.
رگ شقیقهام میزند. نزدیک میشود و شانههایم را محکم توی دستهایش فشار میدهد و در چشمهایم خیره میشود: «میبینی؟ میبینی این دو اژدها را؟ همین بلای جانفرساست… ترسیدی؟ من هم میترسم. سالهاست میترسم و هنوز، هربار میبینمشان، میلرزم. خوب نگاه کن! میتوانی ریشهشان را بخشکانی؟»
ناتوان، دستهای لرزانم را بالا میآورم و جلویم میگیرم تا نگذارم نزدیکتر بشود. گلویم خشک و دلم آشوب است. میخواهم لبهایم را برای بیرون دادن نالهای باز کنم… نمیشود…
*
در آسمان پنجرهام ستارهای نیست. شب شومِ ابرآلود شهر را بلعیده. تکچراغهای روشنِ نیمهشب یکییکی خاموش میشود. باز آرام گرفتهام. کنار پنجره به آرنجم تکیه دادهام و آسمان بلند و شهر شبآلود را نگاه میکنم.
به صدای شب گوش میدهد و چیزی نمیگوید. لباسش را پوشیده. منتظر مانده تا به هوش بیایم. چراغ اتاق را خاموش و چراغ دیواری کمنور را روشن کرده.
«تو کی هستی؟»
بلند میشود و شروع میکند به قدمزدن در اتاق کمنور. سایهاش مثل جسد انسانِ بهدارآویخته، روی کف اتاق تکان میخورد. مجسمهی کوچک آهنگر را از روی میزم برمیدارد و نگاهش میکند و پوزخند تلخی میزند. مجسمه را پدرِ ریختهگرم، سالها پیش که کارم را شروع کردم به من هدیه داد و سالها همانجا روی میزم ماند. کموبیش فراموشش کرده بودم.
رو میکند به طرفم. نگاهش خالی است: «چهکار داری کی هستم؟ برای تو چه فرقی میکند که من کی هستم؟ بیماری درمانده… آدمی از همهجا رانده… یک بیمار دیگر!»
نه، مثل بقیه نیست. نمیتواند بگوید هویت ندارد. منحصر به فرد است. در نوع خودش بینظیر است. بیماری که لخت شود و پزشک جراح غش کند، بیمار عادی نیست. اصلاً معلوم نیست بیمار باشد! در هیچ کتابی این پدیده نیامده، در مخیلهی هیچ دانشمندی نگنجیده، هیچ پزشکی آن را ندیده… جز من…
ناتوانی واکنشهای گوناگونی به دنبال دارد. گاهی آدم را خشمگین میکند، گاهی غمگین. من نه خشمگینم و نه غمگین، خاموش و آرام، به پدیدهی پیش رویم زُل زدهام.
روی صندلی مینشیند و مجسمهی آهنگر را میگذارد روی میز و از پنجره بیرون را نگاه میکند. سرانجام میگوید: «وای بر شما آدمها که همواره گرفتار معماهای بیحاصلید… در این پرسشت چه میجویی و در پاسخش چه مییابی؟ برایت چه حاصلی دارد که بدانی من همان شهریار تاریکیام که در افسانههاتان خواندید. همان شهزادهی بابلی که بیداد را بنیاد نهاد؟ اینک من که میگویید بزرگترین دروغ آفرینشم، بازگشتهام، به تمنای نجات!»
بهراستی، بیدروغ و بیتزویر، ضحاک ماردوش جلویم ایستاده. راست جلویم ایستاده و ریشهی افعیهایش را از من میخواهد. منِ ناتوان را چه به روبهرو شدن با سرنوشت این موجود توانمند تیرهبخت؟ مرا چه به شکافتن ریشهی این دو اژدهای کهنسال؟
ضحاک مجسمهی آهنگر را روی میز میگذارد و به طرف پنجرهی باز میرود: «شبِ بیستارهی شهر شما مرا به یاد مغاکم میاندازد.»
افسانه را میدانم. از اولین داستانهایی است که پدرم برایم گفته. داستان شاهی که دو مار بر شانه داشت و در مغاکهای تودرتوی البرز در بند شد و قرار است روزی آزاد شود و دنیا را به ویرانی و تباهی بکشد، تا اینکه پهلوانی به اسم گرشاسب، از خواب هزارانساله بیدار شود و با گرز آسمانیاش به مبارزهی او برخیزد. حالا آزاد شده. چرا آزاد نشود؟ کمکم وقتش بود…
«سرنوشت دنیا در دهان مارهایت است، چرا میخواهی از آنها فرار کنی؟»
شوقی در چشمهایش میدرخشد: «کام هریک از مارهای من تنها میتواند مغز یک انسان را ببلعد. داستان توان و قدرت من افسانه است. هیچیک از شما نمیدانید بر من چه گذشته! هزاران سال در بند بودم. هزاران سال در غارهای تودرتوی البرز در زنجیر بودم. هزاران سال جز نوای تلخ دم زدن و طنین تپش نومیدانهی قلبم در هزارتوهای آن کوه هیچ نشنیدم. هیچ ندیدم. در آرزوی مرگ دستوپا زدم و استغاثه کردم. اما در سرنوشتم، هنوز زمان مرگم نبود. سرنوشتم این بود که هزاران سال در خود بپیچم. چون کرم در پیله بمانم و اما همچون کرمِ در پیله نخوابم.»
«مکافات چه گناهی اینقدر سنگین است؟»
«جراح، من دربند بودم تا انسان آزاد باشد و بهخاطر بیدادش، فروشکستهای در زنجیر را گناهکار بداند، اما هرگز نالههایش را نشنود.»
نمیفهمم. با این همه رنج در انتظار نجات است و حالا که میتواند، نمیخواهد. و اگر نخواهد، نبردی در کار نیست و اگر نبردی نباشد نجات نهایی بشر در افسانهها باقی میماند. اما ته دلم راضیام. از این نبرد میترسم. تمام عمرم نشانههای نزدیک شدن موعد نبرد را در هر گوشه و کنار و هر لحظه دیدهام. انگار مدتها منتظر این روز بودهام. اما حالا میبینم دلم میخواهد در دورانِ من اتفاق نیفتد.
«چرا از جنگ فرار میکنی؟ از آخرش میترسی؟»
آهنگر کوچکم، همچنان پتک در دست ایستاده. ضحاک صندلی بیمار را جلو میکشد و مینشیند. بار دیگر سوسوی ضعف در نگاهش میدرخشد.
«از پایان نبردم آگاه بودم و چه بیهوده است آغازیدن نبردی که فرجامش روشن باشد… اما در تمام زمانی که در بند بودم، فرارسیدن این نبرد را انتظار میکشیدم.»
«حالا چرا نمیخواهی بجنگی؟»
راست در چشمهایم خیره میشود و میگوید: «جراح، در بند بودم تا روزی آزاد شوم و در شکستم فرو روم. اما میخواستم این نبرد را به انجام برسانم. به آن ایمان داشتم و میخواستم قربانی شوم. شاید به شهادتی میاندیشیدم که کسی از شهیدش سپاسگزار نبود. به قربانی بیهودگیشدنم مهر میورزیدم…»
سردار نیرومند نیروهای اهریمن، جلویم نشسته و باناامیدی از پایان جهان میگوید. در اعماق قلبم لرزشی حس میکنم که هراس نیست، شبیه آخرین لرزشهای قوایی به پایان رسیده است.
«در این قربانی به مارهایت احتیاج داری.»
ضحاک میخندد و روی میزم ضرب میگیرد: «نبرد قبلاً انجام شده.»
بعد خشم در چهرهاش میدرخشد. انگشتهایش را جمع میکند و مشت نیرومندش را میگیرد جلوی صورتم: «جراح، مگر من جز فرزند شرارت ذهن شما هستم؟ مگر مرا نیافریدید تا باور کنید این تیرگی بخشی از وجود خودتان نیست؟»
سرش را توی دستهایش میگیرد و نومیدانه میجنباند. بعد میخندد. خندهاش تنم را میلرزاند، این خنده را جای دیگری هم دیدهام.
«آنگاه که نور به درون دخمهام تابید و باز به جهان روشناییها گام گذاشتم، میخواستم هزاران مغز را طعمهی این دو مارِ سیاه کنم. اما در سومین روز با نفرتی سیاهتر رویارو شدم.»
«منظورت چی است؟»
«خودت را با این پندارها آزار نده، اگر میتوانی، ریشهی این افعیها را بشکاف، و اگر نمیتوانی، باز به راه خودم میروم.»
«کدام پلیدی؟ چرا به نظر من پلید نمیآیی؟»
«در برابر شما، من پلید نیستم. کودکیام که شاید گنجشکی را آزرده باشد. مگر گناه من چه بود و مگر من تا چه اندازه توان پلیدی داشتم؟ برای من تنها دنیایی مانده که در آن هیچ کاری ندارم. کجاست مهری که من در برابرش نفرت بیاورم؟»
در خلاء شناورم. نفهمیدم کی باز برخاسته و با پاهای باز وسط اتاق ایستاده. انگار خود ابوالهول را جلویم میبینم. چشمهایم تاب دیدن آن درخشش قدرتمند را ندارد.
«جراح، بیا و ریشهی این افعیها را بشکاف، هزاران سال است تنها دمخوران من بودهاند و اینک مونسی نمیخواهم. مدام مرا نفرین میکنید و نمیدانید که خود را نفرین میکنید.»
«و تو در برابر این پلیدیها ناتوان شدهای؟»
«از من، نخستین تجلی سیاه شما، تنها تندیسی باقی است. باید باشم تا در دلتان شاد باشید که زادهی اهریمن در بند است. مگر این شاهان و شاهنشاهان که یکی بعد از دیگری بر تخت نشستهاند و خون مردمان را کاسهکاسه نوشیدهاند، ضحاک نیستند؟ و شما سیاهی و پلیدی را به من نسبت میدهید که هزاران سال است اسیرم و کاری نکردهام. مگر شما را دستهدسته در آتش نسوزاندند؟ مگر به یک اشاره شهری نابود نشد؟ دیو آز و دروغ پیشتر پیروز شده.»
«فکر میکنی اگر تندیس ضحاک نباشد، نفرت هم نیست؟»
خوشش میآید. به پشتی صندلی تکیه میدهد و قهقهه میزند. یادم میآید این خنده را کجا دیدهام.
«شما آدمیان بسیار غریبید. در این جهان پهناور، همواره کسی بر شما میتازد و در بندتان میکشد. همواره نفرینش میکنید و اما دیری نمیگذرد که میبینید قلبتان کشتگاه او شده.»
«شانههای هیچ کدام ماری ندارد. تو باید مجسمهی نفرت بمانی تا بتوانیم با
تو بجنگیم.»
«گوش کن، پیشگوییها پایان یافته و نبرد باید آغاز شود. از بند هزارانساله رستهام تا جهان را به تباهی بکشانم. اما هیچ تباهی، هیچ بیدادی، هیچ شرّی به فکرم نمیرسد که پیشتر نکرده باشید. ضحاک قبلاً آمده و مرا در این جهان کاری نیست. میخواهم به جنگلی پناه ببرم و آدمی را نبینم. بیا و این بدنامی را از من دور کن.»
«پس نمیخواهی بجنگی؟»
«اسیری که از زندان رهایی یافته، چیزهایی میبیند که دیگران نمیبینند. اگر بخواهم بجنگم، باید با نفرت شما بجنگم و نه با بیگناهیتان، که معصومیتی ندیدهام. میدانم، معصومیت هنوز هست، اما مگر میتوانم با آن ستارهی کوچک در این شب بیستاره بجنگم؟»
رویم را از آن ستارهی کوچک برمیگرداندم و میگویم: «چرا آمدهای سراغ من که از خودم بیزارم؟ کسی باید افعیهای مرا بیرون بکشد…»
باز میخندد. چند وقت پیش که بهخاطر عدم توجه به مقررات مالی بیمارستان مرا از ریاست بخش عزل کردند، همین خنده در گلویم طنین انداخت.
«مدتها راه رفتم و هیچ نخوردم و هیچ ننوشیدم. دلم میخواست بمیرم و نمیمردم. بارها سینهام را شکافتم، اما خون سیاهم بر زمین میریخت و بعد زخمم بهبود مییافت. میرفتم و خسته نمیشدم، نمینوشیدم و تشنه نمیشدم، نمیخوردم و گرسنه نمیشدم. تنها احساسی که همواره در من بود، خواست این دو افعی بود که مدام دور گردنم میپیچیدند و میفشردند و از من مغز انسان میخواستند، اما خفهام نمیکردند. میگفتند گرشاسبی میآید و با گرزش مغزم را نابود میکند. همهجا را در جستوجوی او زیر پا گذاشتم. میگفتند به خاطر نافرمانی و گستاخی به خواب رفته و من که بیایم، بیدار میشود و مرا میکشد. اما گرشاسبی نبود. همهجا فقط شما بودید.»
دوباره آرام شدهام. صدای شب و رقص نور تکچراغها اتاقم را پر کرده. از پشت میز بلند میشوم و دستم را بر بازویش میگذارم: «بلند شو. لباسهایت را دوباره دربیاور و روی تخت بخواب. معاینهات میکنم.»
مارهای سیاه نفرتبار بار دیگر بیرون میزنند. دستم میلرزد. مارها سرشان را راست کردهاند و خیره نگاهم میکنند. در نگاهشان نوعی گرسنگی، نوعی تمنای شهوتآلود و… نوعی مهر و محبت میدرخشد.
شانهاش را لمس میکنم. استخوانها سر جایشان است و زایده ندارد. عضلات درهمپیچیدهی شانهاش هم چیزی جز عضله نیست. مارها تا هیچکجا ریشه ندواندهاند. انتهاشان در فضایی ناملموس به پوست ختم میشود. شانهی دیگر هم همین است.
دستکشهایم را بیرون میآورم و در سطل زباله میاندازم.
«بلند شو، لباست را بپوش و برو!»
پرسشگرانه نگاهم میکند.
«چه میگویی؟ نمیخواهی حتا تلاشی بکنی؟»
«حالا تو گوش کن. خودت حرفهایت را باور نکردهای. اگر فکر میکنی من با کارد جراحیام میتوانم هر تار ریشهی این مارها را از قلب آدمها بیرون بکشم، پس هزاران سال بیهوده به تاریکی خیره شدهای. راهی جز بودن نداری. بلند شو، راهت را بگیر و برو. و اگر مارهایت مغز میخواهند، بیا و مغز مرا به آنها بده و راحتم کن…»
حیران لب تخت مینشیند: «ممکن نیست! قلبم به من میگوید راهی هست!»
«نه، نمیتوانی، من، کوچکترین اندیشهی خالق تو، نمیتوانم. من هم خستهام. تو از خواستن مغز خسته شدهای و من از داشتن مغز…»
بلند میشود. لباس میپوشد و با پاهای باز دوباره وسط اتاق میایستد.
دلم برایش میسوزد، همچنان مارهایش را دارد و نمیتواند در جنگلی دوردست
آرام بگیرد.
میپرسم: «چهکار میکنی؟»
«شهر به شهر و روستا به روستا و خانه به خانه را به دنبال گرشاسب میگردم… حتماً یکجایی هست. کار دیگری از دستم برنمیآید.»
نگاهِ وداعش ژرفتر از نگاه اولش است.
در را پشت سرش میبندد و میرود. شاید بتواند. شاید آرامشی در راه باشد.
آرامترم. نمیدانم موفق میشود یا نه، اما دستکم معنایی برای راه رفتنش پیدا کرده. شاید توفانی در پیش باشد. اما من خیلی خوابم میآید. خستهام.
پالتویم را برمیدارم و از مطب بیرون میزنم. باید به بیمارستان بروم.