بخش دوم
اگر اوج لذت را می طلبید، بروید روی مین
(پاییز ۱۳۵۹ — تابستان ۱۳۶۷)
[قسمت قبل را اینجا بخوانید]
[به صفحه فهرست برگردید]
1
پاییز 1380
سگه میدود تا استخوانش را بردارد. ناگهان تصویر سفید میشود و چند کلمهی درشت روی تلویزیون ظاهر میشود و به دنبالش صدای تهدیدآمیز مجری میآید: «توجه! توجه! صدائی که هم اکنون می شنوید، اعلام خطر یا وضعیت قرمز است. معنی و مفهوم آن این است که حمله هوائی صورت خواهد گرفت لذا به پناهگاه رفته و آرامش خود را حفظ کنید.» و بعد صدای آژیر مداوم کرکننده بلند میشود و قلب ما میآید توی دهنمان. مامان گلنار کوچولو را بغل کرد، چراغقوه را برداشت و راهی پلهها شد. بابا از جا پرید تا چراغها را خاموش کند و مادربزرگم دست مرا کشید و همانطور که زیر لب آیتالکرسی میخواند، بهطرف زیرزمین برد. قبل از اینکه به پلهها برسم صدای انفجارها بلند شد و زانوهایم را به لرزه انداخت. صدای ضدهواییها بود که الابختگی به طرف آسمان شلیک میکردند تا هواپیماهای عراقی را دور کنند. بابا به ما ملحق شد و با عصبانیت داد زد: «آرش، مرد باش! خواهرت توی زیرزمین به تو احتیاج دارد!»
سعی کردم، سخت سعی کردم بر ترس شکستناپذیر درونم غلبه کنم، سعی کردم مردی باشم که بابا انتظار داشت، اما نمیتوانستم. حالم داشت به هم میخورد. نمیخواستم زیر چند تن آوار بمیرم. فقط ده سالم بود. قرار نبود در این سن برای حفظ جانم بجنگم. قرار بود که ببینم آن سگ توی کارتون بالاخره استخوانش را میگیرد یا نه.
وقتی به زیرزمین رسیدیم، حس انتظار جای ترس را گرفت. در تاریکی بودیم؛ نمیدیدم، اما می شنیدم. صدای بابا را میشنیدم که سعی داشت شمعهایی را که از زمان شروع حملات هوایی در زیرزمین نگه میداشتیم روشن کند. صدای مادر را میشنیدم که میخواند: «اللّهُ وَلِیُّ الَّذِینَ آمَنُواْ یُخْرِجُهُم مِّنَ الظُّلُمَاتِ إِلَی النُّوُرِ وَالَّذِینَ کَفَرُواْ أَوْلِیَآؤُهُمُ الطَّاغُوتُ یُخْرِجُونَهُم مِّنَ النُّورِ إِلَی الظُّلُمَات…» صدای گلنار را میشنیدم که هقهق میکرد و مامان نفسنفس میزد. پشت دیوارهای ضخیم زیرزمین صدای انفجارها را میشنیدم. و صدای قلب خودم را هم میشنیدم.
بابا بالاخره شمعها را روشن کرد و رادیو را گرفت. مارشهای نظامی پخش میشد. بر خلاف فیلمها، جنگ اصلاً «باحال» نبود. اصلاً هم فرصتی نبود تا شجاعان شجاعت خودشان را ثابت کنند و آدم بدها به سزای عملشان برسند. من که اصلاً حس شهامت نداشتم. زانوهایم میلرزید.
بابا تصمیم گرفت هواس ما را با مشاعره پرت کند و خواند: «هرآنکسی که درین حلقه نیست زنده به عشق، بر او نمرده به فتوای من نماز کنید.»
مامان ادامه داد: «دوش دیدم که ملایک در میخانه زدند، گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند.»
و من گفتم: «دانا خدای مهربان، اندر زمین و آسمان.»
مشاعره تا مدتی ذهن مرا از آن بحران منحرف کرد، اما کمکی به گلنار چهارساله نمیکرد، چون شعر بلد نبود و فقط گریه میکرد.
بالاخره، بعد از شاید یک ابدیت، صدای مجری باز بلند شد: «شنوندگان عزیز! صدایی که هم اکنون می شنوید، صدای آژیر «وضعیت سفید» است و این بدان معناست که شرایط عادی است و می توانید پناهگاه ها را ترک کنید…»
همه نفس راحتی کشیدند. یک شب دیگر حق حیات داشتیم.
ارتش ایران به شدت تضعیف شده بود و بیشتر فرماندهان تراز اول آن اعدام شده بودند. برای همین، صدام حسین فرصت را مغتنم شمرد تا به ایران حمله کند و کنترل خلیج فارس را در دست بگیرد. قرارداد 1975 بین ایران و عراق را که به مناقشات مرزی خاتمه میداد، پاره و اعلام جنگ کرد. ادعا کرد که ارتش عراق ظرف سه روز به تهران میرسد و از زمین و آسمان حملهای تمام عیار ترتیب داد. ایران که غافلگیر شده بود، نتوانست به موقع واکنش نشان دهد و چندین شهر در خوزستان، از جمله خرمشهر، به دست عراقیها افتاد.
خمینی بنیصدر را به فرماندهی کل قوا منصوب کرد و اعلام کرد که در ایران نیروی نظامی کم نداریم و از مردم دعوت کرد به بسیج بپیوندند و علیه مهاجمان مقاومت کنند: «کشوری که بیست میلیون جوان دارد، یعنی بیست میلیون تفنگدار دارد.» این آغاز نهادینه شدن بسیج بود، ارتشی از شبهنظامیان داوطلب که یک سال قبل بنیانگذاری شده بود.
صدهاهزار نفر داوطلب شدند و بعد از دوهفته آموزش نظامی، راهی جبههها میشدند تا جلوی پیشروی عراقیها را بگیرند. هرچند بسیج تازهتأسیس و سپاه پاسداران آموزش نظامی کمی دیده بودند، اما با شهامتشان صدام حسین را غافلگیر کردند. هزاران نفر در همان هفتههای اول، موقع درگیری با عراقیهای تا دندان مسلح کشته شدند، از جمله کودک 13 سالهای که به کمرش نارنجک بست و زیر تانکی دوید تا جلوی ورود نیروهای عراقی را به شهر بگیرد. خمینی از ملت دعوت کرد که از نمونهی این شهید جوان بیاموزند: «رهبرما آن طفل سيزده ساله ای است که با قلب کوچک خود که ارزشش ازصدها زبان و قلم ما بزرگتر است، با نارنجک خود را زیر تانک دشمن انداخت و آن را منهدم نمود و خود نیز شربت شهادت نوشید.»
با شروع جنگ، ناگهان تمام بحثها دربارهی ساختار رژیم فراموش شد. صدام انتظار چنین مقاومتی را نداشت و جنگی که خیال داشت سه روزه تمام کند، به هشت سال جنگ تلخ مبدل شد که منابع دو کشور را نابود کرد.
***
بمباران شهرها؛ استیلای اخبار جبههها بر تمام حرفها؛ معلمهایی که مدام تکرار میکردند که سربازان و شهدای جنگ چه فداکاریهایی برای حفظ امنیت ما میکنند؛ تمام روز مارش نظامی در تلویزیون؛ جمعآوری کمکهای نقدی و جنسی برای جبههها؛ اتوبوسهایی که داوطلبهای بسیجی و کامیونهایی که کمکهای جنسی مردم را به خط مقدم میبردند، فشار افزایندهی رژیم بر زنان بدحجاب، تلاش برای یاد گرفتن تقسیم اعداد سه رقمی به اعداد دو رقمی، همکلاسیهایی که دربارهی تازهترین فیلمهایی که با ویدئوهای بتاماکس در خانه دیده بودند؛ گوش دادن به حرفهای آنها با شوق اینکه کاش ما هم ویدئو داشتیم، شروع به کار مامان به عنوان معلم کلاس پنجم دبستان در مدرسهای در شمال تهران… زندگی من در دههی شصت…
و بعد حادثه اتفاق افتاد. انقلاب فرهنگی برای ما تمام نشده بود. اخراج استادان از دانشگاهها شروع شده بود و بابا که استادیار و رئیس دانشکده شده بود، به وضوح مورد غضب تندروها بود.
بار دیگر، مدتی طول کشید تا علت استیلای دوبارهی تنش را در خانه فهمیدم. بعضی چیزها را پراکنده از بابا شنیدم که با دوستش هرمز میگفت. هرمز هم استاد دانشگاه علم و صنعت بود. بدترین بخش ماجرا این بود که استادها را عمدتاً خود دانشجوهای حزباللهی محاکمه میکردند. در میان دانشجویانی که در آن محاکمهها حضور فعال داشتند و به گرایشهای «غیراسلامی» استادها شهادت میدادند، مرد جوانی بود که الان خیلیها میشناسند. صعود از نردبان ترقی را شروع کرده بود و نمیگذاشت هیچچیز سر راهش قرار بگیرد. بیست سال بعد، این جوان سیاستمداری شد که تمام دنیا دربارهاش حرف میزدند: محمود احمدینژاد.
آن موقع خود او را نمیشناختم اما استاد راهنمایش حمید بهبهانی را میشناختم که همکار و دوست بابا بود. استاد ترافیک و حمل و نقل بود و بعدها، در کابینهی احمدینژاد، وزیر حملونقل و ترافیک شد. آن موقع آدم خوبی به نظر میرسید و اصلاً مذهبی نبود. تازه دکترایش را از امریکا گرفته بود و بر خلاف استادان طرفدار خمینی، ریشش را سهتیغه میتراشید و کراوات میزد. همین که انقلاب فرهنگی شروع شد، او هم تغییر رویه داد. تصمیم گرفت اهداف راستین انقلاب اسلامی را دنبال کند و از گذشتهی گناهآلودش توبه کرد. ظاهراً توبهاش مقبول افتاده بود، چون از نردبان ترقی بالا رفت و بالاخره هم وزیر شد. طنز کار اینجاست که ظاهراً در دوران گذشتهی گناهآلودش آدم صادقتری بود، چرا که در سال 2009، نشریهی نیچر ثابت کرد که یکی از مقالات او حاصل سرقت مستقیم از مقالهای دیگر است. هرچند بهبهانی همیشه به بابا احترام میگذاشت، مشخص بود که دوستیشان تمام شده است.
محاکمهها بیرحمانه و نتیجهشان متنوع بود. بعضی از استادها را بدون امکان تقاضای تجدید نظر اخراج کردند، بعضیها را تقلیل رتبه دادند، بعضی هم تبرئه شدند. هرمز را به خاطر ارتباطش با حزب توده اخراج کردند، اما قضیهی بابا کمی پیچیده بود. همه میدانستند که او به رژیم انتقاداتی دارد، اما هیچ ارتباطی میان او هیچ حزب چپ، سلطنتطلب یا راست پیدا نکردند. بعد یکی از دانشجوهایش شهادت داد که او کمونیست است. به دادگاه گفته بود که دکتر حجازی در یکی از کلاسهایش گفته بوده که مهندس فقط نباید به توجیه اقتصادی یک طرح فکر کند و باید به تأثیر آن طرح بر جامعه هم اهمیت بدهد. از نظر آن دانشجو، این به معنای کمونیسم بود. و دادگاه هم همین نظر را داشت. در تمام جلسات، بابا از دموکراسی و عقاید لیبرالش دفاع میکرد، اما هرگز اتهام کمونیست بودن را نپذیرفت.
فضای خانه وحشتناک بود. بابا سخت سعی داشت ترسش را برای از دست دادن تنها شغلی که دوست داشت پنهان کند، اما نمیتوانست اعصابش را مهار کند، مدام غر نزند یا به خاطر کوچکترین اشتباهی سر ما داد نزند. مامان وقتش را به مطالعهی کتابهای کلاس پنجم ابتدایی میگذراند، چرا که تجربهای در تدریس نداشت و کتابهای آموزش معلم هم در کار نبود.
دایی محمد که برای رادیو و تلویزیون کار میکرد، با چالش مشابهی دستوپنجه نرم میکرد. رادیو و تلویزیون هم داشت «پاکسازی» میشد. دایی محمد تا حالا چند کتاب منتشر کرده بود و عقاید سوسیالیستیاش در آنها موج میزد. همسر و دخترش چند ماه پیش به فرانسه رفته بودند، اما خودش مانده بود و میگفت: «چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است.»
دایی پیش ما زندگی میکرد، چون درامدش کفاف دادن هزینهی خودش و همزمان زنوبچهاش را در فرانسه نمیداد. پیش پدرومادرش هم نمیتوانست بماند. حاجآقا اجازه نمیداد دایی در خانهاش زندگی کند: اولاً چون عقاید سوسیالیستی داشت و ثانیا، چون با خانمی ارمنی ازدواج کرده بود. حاجآقا هرگز نمیتوانست عروسی غیرمسلمان را بپذیرد.
***
شب قبل از آخرین جلسهی محاکمهی بابا بود و بابا باید آخرین دفاعش را آماده میکرد. مدتی نوشت، اما نمیتوانست فکرش را متمرکز کند. در آن شرایط خیلی سخت بود دفاع از آرمانهایی که آنقدر سخت برایشان جنگیده بود: آزادی و دموکراسی. دور خانه قدم میزد و گلنار و من به این نتیجه رسیدیم که بهتر است تنهایش بگذاریم. مامان میخواست کنارش باشد، اما بابا ترجیح میداد تنها بماند. همینطور دور خانه راه میرفت، و بعد شروع کرد به ناسزا گفتن و نفرین کردن هر قدمی که برای این انقلاب برداشته بود. من گلنار را به حیاط بردم و سعی کردم سرش را گرم کنم. موقعی که مامان ما را صدا کرد، متقاعدش کرده بودم که گنجی در حیاط خانهمان پنهان است و فقط باید نقشهاش را بکشیم تا پیدایش کنیم.
وقتی به داخل خانه برگشتیم، مامان و بابا لباس پوشیده بودند تا بیرون بروند.
مامان پرسید: «میتونی از خواهرت مراقبت کنی تا دایی محمد بیاد؟ الان دیگه پیداش میشه.»
جواب دادم: «معلومه!» هرچند اصلاً به واقعیت نزدیک نبود. هیچ تصوری نداشتم که اگر وضعیت قرمز شد چه کار باید بکنم.
با تردید پرسیدم: «کجا میرین؟»
«بابا باید بره بیرون. کار مهمی پیش اومده.»
گلنار پرسید: «میشه منم بیام؟»
مامان موهایش را نوازش کرد و گفت: «نه عزیزم. بچهها نمیشه بیان.»
تلویزیون را روشن کردم. برنامهی بچهها دیگر شروع میشد. تصمیم گرفتم در آن فاصله تکلیفهایم را تمام کنم: انشایی دربارهی روستاییان ایرانی که در مازندران زندگی میکردند، جایی که هیچوقت زمستان نمیشد و مردم تمام روز ماهیگیری یا شالیکاری میکردند، و خانهها را روی پایههای چوبی میساختند تا رطوبت به خانه نفوذ نکند.
برنامهی بچهها که شروع شد، مشقم را کنار گذاشتم و سعی کردم داستان لولک و بولک را تعقیب کنم که سر توپی دعوایشان شده بود. اما فکرم جای دیگری بود. فردا چه میشد؟ بابا داشت توی دفاعیهاش چی مینوشت؟ و چرا پارهاش کرد و انداختش دور؟ گلنار را جلوی تلویزیون گذاشت و به داخل اتاق بابا خزیدم. صدای در خانه را شنیدم، و صدای صحبت دایی محمد با گلنار را هم شنیدم، اما به جستجو ادامه دادم. بالاخره کاغذ بابا را در سطل آشغال پیدا کردم. دفاعیه نبود، شعر بود. میدانستم بابا گاهی شعر میگوید، اما نمیفهمیدم در چنین شب حساسی چرا به جای دفاعیه نوشتن شعر میگوید.
هنوز دو سطر از آن شعر یادم است:
و ما چون هارپاک،
دست و سر فرزند خون را میل میکنیم…
وقتی بیرون رفتم تا به دایی سلام کنم، دیگر نبود.
«دایی کجا رفت گلنار؟»
گلنار، همانطور که چشمش را به تلویزیون دوخته بود، گفت: «رفت بیرون. فکر کنم رفت دنبال مامان و بابا.»
باز تنها بودیم و من مسئول: پسر ده سالهای که باید در برابر تمام شرّ دنیا از خواهرش مراقبت میکرد. اگر حملهی هوایی میشد، باید گلنار را بغل میکردم و به طرف زیرزمین میدویدم. از پس این کار برمیآمدم. اما بقیه کجا رفتهاند؟ اگر برنگردند چه؟ پدرهای زیادی به خانه برنمیگشتند: آنهایی که در جبهه بودند ممکن بود کشته بشوند و آنهایی که در شهر بودند، ممکن بود دستگیر بشوند. سعی کردم به خودم بقبولانم که یک روز پیش از محاکمه که بابا را دستگیر نمیکنند.
اما اتفاقی نیفتاد. مامان و بابا یک ساعت بعد برگشتند و دایی محمد هم کمی بعد، با دو تا بستهی کادویی زیر بغلش.
دایی با خوشحالی داد زد: «تولدت مبارک گلنار!» و یکی از بستهها را به طرفش گرفت. بعد، همانطور که ما هاجوواج ایستاده بودیم و تماشا میکردیم، آن یکی بسته را داد به من: «این هم مال تو آرش، که فکر نکنی به یادت نبودم.»
گلنار لبخند زد و دایی را بوسید و خیلی جدی مشغول باز کردن کادویش شد. بابا و مامان هنوز بهتزده نگاه میکردند.
دایی از مامان پرسید: «چرا چیزی بهم نگفته بودی؟»
مامان ابروهایش را بالا برد و گفت: «چی را بهت نگفته بودم؟»
«که امروز تولد گلنار است.»
بابا گفت: «خُب، چون تولدش نیست! تولدش شش ماه دیگر است!»
دایی محمد از جایش پرید: «اما گلنار گفت تولدش است!»
گلنار سرش را تکان داد: «نگفتم تولدم است. گفتم فکر کنم مامان و بابا رفتهاند برایم کادوی بخرند!»
مامان با اخم پرسید: «چرا؟»
«گفتی کار مهمی دارید و من نباید بیایم. معنیاش این است که میخواستید برایم کادو بخرید و سورپریزم کنید.»
بله، چی مهمتر از این بود که برای گلنار شش ماه قبل از تولدش کادوی تولد بخرند؟
همه زدند زیر خنده. ماهها بود که خندهی واقعی در خانهمان ندیده بودم و این خنده حال و هوای خانه را عوض کرد.
فوری تصمیم گرفتیم از قنادی سر کوچه کیکی بخریم و چهار و نیم سالگی گلنار را جشن بگیریم. انگار بار سنگینی از دوش بابا برداشته بودند. من هم غرق خواندن فرهنگ لغت عمید بودم، اولین فرهنگ لغتم، که دایی محمد بهم داده بود. فکر کنم این فرهنگ را برایم خرید تا از دستم راحت بشود، بس که ازش معنی لغتهای مختلفی را که نمیفهمیدم میپرسیدم: «اصلاحات اجتماعی»، «امپریالیسم»، «ولایت»، «ممیزی» و این جور لغتها، که به هر حال در فرهنگ عمید هم پیدا نمیشدند. فرهنگ عمید تا سالها بعد شد کتاب بغل تختم، در خدمت ارضای شیفتگیام به لغت.
روز بعد، وقتی بابا از دادگاه برگشت، چشمهایش میدرخشید.
اعلام کرد: «پدرشان را درآوردم. دیشب، وقتی گلنار گفت مهمترین کار ما خریدن کادو برای اوست، نفس راحتی کشیدم. حق با اوست!»
مامان مطمئن نبود که «پدرشان را درآوردن» استراتژی مناسبی بوده باشد.
«جلال، چی شد؟»
«گفتم: اگر اخراجم کنید، لطف بزرگی در حقم کردهاید، چون میتوانم بیشتر با خانوادهام وقت بگذرانم. یک شرکت مشاورهی مهندسی خصوصی راه میاندازم و ده بار بیشتر از تدریس توی دانشگاه پول در میآورم. شاید هم برگشتم انگلیس، چون همین الان هم پیشنهاد کار دارم.»
«چی گفتند؟»
«انتظارش را نداشتند، جا خوردند. گفتم برایم مهم نیست اخراجم کنند. خودشان باید جواب دنیای آکادمیک را بدهند که چرا یکی از معدود محققهای مهندسی مواد را که در نشریههای بینالمللی مقاله دارد، اخراج کردهاند.»
«دربارهی عقایدت صحبتی نشد؟»
«من فقط گفتم دارند مرا محاکمه میکنند چون به آزادی اعتقاد دارم، و به هرحال از این اعتقادم دست نمیکشم.»
بعد بابا در چشمهای من نگاه کرد و داستانش را به آخر برد: «آرش یادت باشد، هیچوقت نه زیادی مجذوب چیزی بشو و نه مرعوب. هیچوقت هم پفیوز و جبون نشو.»
هیچ کس جرئت نکرد بابا را اخراج کند. بابا استاد برجستهای بود که قبل از چهل سالگی عضو فرهنگستان علوم شده بود. اخراجش برای انقلاب بدنامی میِآورند. اما تقلیل رتبهاش دادند. برای بابا مهم نبود. رتبه برایش مهم نبود. فقط دلش میخواست درس بدهند و به تحقیقاتش ادامه بدهد. بعضی از دانشجوها که علیه او شهادت داده بودند، وقتی فهمیدند او همچنان در دانشگاه چهرهی متنفذی خواهد بود، سعی کردند خیانتشان را جبران کنند و دل بابا را دوباره به دست بیاورند. اما بابا بهشان گفت دیگر دربارهی هیچچیز جز درسهایشان با او حرف نزنند. انتقام جویی هم نکرد. عاشق دانشجوهایش بود، حتی آنهایی که بهش خیانت کرده بودند.
اما انقلاب فرهنگی منجر به اخراج استادهای زیادی شد. آنهایی هم که ماندند، بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال 1388، محمود احمدینژاد کار ناتمامش را تمام کرد.
دایی محمد هم از رادیو و تلویزیون اخراج شد و کمی بعد، دوستی که در وزارت خارجه مقام بالایی داشت، بهش خبر داد که زیر نظرش دارند و بهش توصیه کرد قبل از اینکه حکم بازداشتش صادر بشود، کشور را ترک کند. دایی محمد این بار موضوع را جدی گرفت و بیدرنگ به فرانسه رفت.
دیگر هیچوقت برنگشت.
(برای خواندن بخش دوم – قسمت 2، چند روز دیگر سر بزنید یا به دوستان دیگر در این صفحه فیسبوک ملحق شوید تا از انتشار هر فصل باخبر شوید)