بخش اول
عشق تو شد، چون پیشهام
(پاییز ۱۳۵۷ – تابستان ۱۳۵۹)
[قسمت قبل را اینجا بخوانید]
[به صفحه فهرست برگردید]
6
برای این اسم از نوروز آوردم که نوروز آخرین بارقهی امید ایرانیها در دورانی است که هویتشان در خطر ناپدید شدن در هویتی اسلامی، جهانی و بیشکل است. حفظ این هویت برای مردم ایران مسئلهی مرگ و زندگی شده است. هنگامی که اعراب به ایران حمله و آن را اشغال کردند، خلفای مسلمان فاتح سخت تلاش کردند نوروز را منسوخ و با اعیاد اسلامی جانشین کنند. ایرانیها این اعیاد اسلامی را در تقویم خود پذیرفتند، اما نه به بهای از دست دادن نوروز. نوروز به شکل مهمترین روز سال در تقویم ایرانیان جایگاه خود را حفظ کرد. نوروز به شکل نمادی از همزیستی گرایشهای متنوع در جامعهی ایرانی هنوز نقش مهمی ایفا میکند: سه هزار سال تاریخ و تمدن در کنار باورهای عمیق اسلامی. این دو عنصر همیشه با هم همساز نیستند.
رژیم تازهتأسیس اسلامی ایران که به نوعی جهانوطنی اسلامی باور داشت، با سنتهای ملی که ممکن بود وحدت مسلمانان را در جهان مخدوش کند، مخالف بود و لذا از نوروز حمایت نمیکرد. از اولین اتفاقاتی که قبل از اولین نوروز پس از تأسیس جمهوری اسلامی افتاد، یک سلسله سخنرانیهای طولانی از سوی تعدادی روحانی و دوستان نزدیک آیتالله خمینی، از جمله آیتالله مطهری، بود که نوروز را به عنوان خرافات شرکآمیز محکوم کردند و چهارشنبهسوری را آتشپرستی نامیدند. وقتی از معلمهایمان شنیدیم که امسال دیگر چهارشنبهسوری نخواهیم داشت، برای اولین بار پس از انقلاب به خشم آمدیم. چهارشنبهسوری برایمان خیلی مهم بود، شبی بود که دور هم جمع میشدیم، بهمان خوش میگذشت، ماجراجوییهای کوچکمان را شروع میکردیم، از آتشبازی لذت میبردیم و تمام شب جشن میگرفتیم. تصمیم جمعی ما برای نادیده گرفتن این حکم تقریباً به اتفاق آرا بود و در کمال تعجب متوجه شدیم که معلمها و والدینمان هم با ما موافق بودند.
در آخرین سهشنبهی سال، مردم ممنوعیت را نادیده گرفتند و برای آتش روشن کردن به خیابانها رفتند. اما همه متوجه تنش نوزایی در فضا شدند، تنشی که از بعد از انقلاب گمان میکردیم محو شده. خشونتی در کار نبود، اما گشتهای کمیته سعی میکردند به مردم بقبولانند که این سنت کافرانه است و یک مسلمان واقعی نباید رسوم «آتشپرست»ها را زنده نگه دارد. و البته این کمیتهها که در اولین ماههای پس از انقلاب تأسیس شده بودند، مسلح و خطرناک بودند.
کسی دنبال دردسر نبود.
همه میدانستند چهارشنبهسوری هرگز از بین نمیرود. آنچه کسی آن موقع نفهمید، این بود که تا سالهای سال، این آخرین سهشنبهی سال برای ایرانیان به فرصتی نمادین برای اثبات این حقیقت به بنیادگرایان مبدل خواهد شد که ایرانیها هرگز هویت و سنتهای ایرانیشان را ترک نخواهند کرد. مردم ایران هم نوروز و چهارشنبهسوری را جشن میگرفتند و همه ماه رمضان و عاشورا را گرامی میداشتند: این دو گروه سنت باید با هم کنار میآمدند. هر سال خشونت پلیس در برابر مراسم چهارشنبهسوری بیشتر شد. سال بعد پلیش به دخترها و پسرهایی که از روی آتش میپریدند حمله کرد و باعث شد جوانها هم در مقابل به خشونت دست بزنند. دیری نگذشت که ممنوعیت لوازم آتشبازی منجر به ساخت مواد منفجرهی دستسازی شد که هیچ ایمن نبود و فجایع زیادی به بار آورد. چهارشنبهسوری، روز پاکسازی روان و شادمانی و کار خیر، مبدل شد به روزی خشونتآمیز و خطرناک که در آن نیروی انتظامی جوانها را کتک میزد و اذیت و آزار میکرد، و انفجارهای غیراستاندارد موجب زخم و آُسیب جوانها میشد. اما مردم هرگز چهارشنبهسوری را ترک نکردند. در فضای خفقانآمیز ارتجاعی که خیلی زود مستولی شد، چهارشنبهسوری مبدل شد به تنها روز سال که در آن مردم از ته دل نشان میدادند چهقدر دلشان برای شادی تنگ شده است.
اوج این مقابله در اسفند سال 1389 رخ داد، وقتی که آیتالله خامنهای، رهبر انقلاب، فتوا داد که چهارشنبهسوری خلاف دین و معادل آتشپرستی است. مردم که از او به خاطر صدور مجوز برای گشودن آتش به روی معترضان جنبش سبز در خشم بودند، گروه گروه به خیابانهات ریختند و با روشن کردن آتش این فتوای او را ندیده گرفتند.
حملهی رژیم اسلامی به خود نوروز ملایمتر بود، چرا که میگفتند امام جعفر صادق در حدیثی نوروز را خجسته دانسته است. اما آیتالله خمینی در اولین سخنرانیاش در سال نو، سعی کرد از اهمیت آن کم کند و گفت تا وقتي كه ظلم در جهان هست ما عيد نداريم. اما این «عید نداشتن» ظاهراً فقط شامل نوروز میشد و نه اعیاد مذهبی. سعی کردند تعطیلی روز سیزدهبهدر را هم لغو کنند، اما مردم این لغو را هم ندیده گرفتند و سر کار نرفتند و حکومت مجبور شد تعطیلی این روز را به رسمیت بشناسد، هرچند اسمش را به «روز طبیعت» تغییر دادند تا سرچشمهی «غیراسلامی» این روز را مخفی کنند.
سیزده روز تعطیلی نوروز تنها فرصت من برای دیدن بیشتر اعضای خانواده بود. در هفتهی اول به دیدن بزرگترها رفتیم و در هفتهی دوم بزرگترها به بازدید آمدند. در آن بهار 1359، همهی سنتهایی را که سالی پربرکت را تضمین میکرد، اجرا کردیم، روحمان را با آتش تصفیه کردیم، صله رحم کردیم، خیریه دادیم، به بزرگترها ادای احترام کردیم، کنار سفرهی هفتسین نشستیم، سیزده را به در کردیم و ماهی قرمز و سبزهی سفرهی هفتسین را در آب رها کردیم. قاعدتاً سالی بسیار عالی در پیش داشتیم.
که نداشتیم.
***
«الم تر کیف فعل ربک به اصحاب الفیل؟»
آن روز تمام مدت سورهی فیل را در مدرسه میخواندیم و از رادیو و تلویزیون میشنیدیم. برای کسی که با فرهنگ قرآنی آشنا نباشد، شاید عجیب باشد که چرا خدا باید «دوستان فیل» را تنبیه کند؛ حتی شاید انجمنهای حمایت از حیوانات اعتراض هم بکنند. اما برای ما خیلی مهم بود، از سورههای بسیار مهم قرآن بود.
اما چرا آن روز، 25 آوریل سال 1980؟ بعد از اینکه تمام تلاشها برای آزادی 53 گروگان امریکایی ناموفق ماند، ارتش آمریکا عملیات نجاتی انجام داد. اما سه تا از هشت هلیکوپتر امریکایی در عملیات «چنگال عقاب» در صحرای طبس گرفتار توفان شن شدند و سه تای دیگر به خاطر سانحهای در محفظهی سوختشان از کار افتادند و در نهایت هشت سرباز امریکایی جانشان را از دست دادند و عملیات با بیانیهای خجالتآور از طرف جیمی کارتر خاتمه یافت که در نهایت هم منجر به شکست انتخاباتی او شد.
اما برای ما اهمیت قضیه دوچندان بود: داشتیم یکی از قصص قرآن را زنده تجربه میکردیم. بار دیگر اصحاب ابرههی یمنی در حمله به خانهی خدا، به دست قوای طبیعت نابود شده بودند. رژیم ایران حداکثر استفاده را از این اتفاق برد: این نشان میداد که خدا حامی جمهوری اسلامی است و امام خمینی، بلاشک، برگزیدهی اوست. خمینی اعلام کرد: « ملت رزمندهی ايران دخالت نظامی آمريكا را شنيديد و عذرهای كارتر را نيز شنيديد . اينجانب كه كراراً گفته ام كارتر براي وصول به رياست جمهوري حاضر است به هر جنايتي دست بزند و دنيا را به آتش بكشد شواهد آن يكي پس از ديگري ظاهر شده و مي شود و اشتباه كارتر در آن است كه گمان مي كند با دست زدن به اين مانورهاي احمقانه مي تواند ملت ايران را كه براي آزادي و استقلال خويش و براي اسلام عزيز از هيچ فداكاري رويگردان نيست از راه خودش كه راه خدا و انسانيت است منصرف كند. كارتر باز احساس نكرده با چه ملتي روبه روست و با چه مكتبي بازي مي كند. ملت ما ملت خون و مكتب ما جهاد است.»
خمینی اصرار داشت که توفان شن نشانهای از حمایت خدا از جمهوری اسلامی است و مردم هم حرفش را پذیرفتند. من البته مانده بودم امریکاییها چه حسی دارند وقتی بشنوند ایرانیها به آنها میگویند یاران فیل یا friends of the elephant. اما وقتی هفت ماه بعد، به دنبال افزایش شدید تهدیدها و فشارها از طرف رئیسجمهوری بعدی امریکا رونالد ریگان، دیپلماتهای امریکایی آزاد شدند، کسی نپرسید حاصل این گروگانگیری برای ایران چه بود. هیچکس فکر نکرد پس قضیهی ابابیل و اصحاب فیل چه شد.
از آن به بعد امریکا شد شیطان بزرگ و جمهوری اسلامی ایران شد مرکز حکومت الهی بر روی زمین. وقتش بود که به مسیرشان ادامه بدهند و آخرین بازماندههای امپراتوری شر بر ایران را نابود کنند. خمینی کارش را با کمپین حجاب شروع کرد. حالا که معلوم شده بود او برگزیدهی خداست، هیچکس جرئت نافرمانی از او را نداشت.
رسمأ اعلام کردند که از حالا به بعد، بر سر کردن حجاب در ادارات دولتی اجباری است و آییننامههایی هم تدوین شد تا دقیقاً نشان بدهد منظور از حجاب اسلامی صحیح چیست: موها پوشیده باشد؛ مانتویی بلند و گشاد بر تن باشد که برجستگیهای بدن زن را بپوشاند، و آرایشی هم بر صورت نباشد. جالب اینکه مردها، حتی مردهای غیرمذهبی، از بزرگترین مدافعان جنبش حجاب بودند و خیلی زود همسرانشان را مجبور کردند تسلیم این قانون تازه بشوند. رئیسجمهور بنیصدر در یک کنفرانس مطبوعاتی اعلام کرد (البته بعداً تکذیب کرد که چنین حرفی زده)، که موهای زن اشعهای تولید میکند میتواند باعث افکار شهوانی در مرد بشود و حجاب مانع تأثیر شیطانی این اشعه میشود. یک سال بعد هم که اصلاً حجاب در تمام شرایط اجباری شد و زنها مجبور شدند تحت هر شرایطی حجاب اسلامیشان را رعایت کنند.
***
من داشتم کلاس سوم دبستان را تمام میکردم و دوستان تازهای هم پیدا کرده بودم. اما به خاطر تورم حاصل از تحریمهای اقتصادی علیه ایران، نمیتوانستم از نظر مالی پابهپای دوستانم باشم. تورم تأثیر ویرانگری بر زندگی آنها نداشت: والدین آنها خودشان کسب و کار خودشان را داشتند و خیلی راحت میتوانستند مطابق تورم قیمتها را بالا ببرند و تورم را جبران کنند. اما پدر من یک استاد دانشگاه ساده بود که حقوقش همان حقوق دو سال قبل مانده بود: 12 هزار تومان که دو سال پیش معادل حدود 1700 دلار بود و حالا شده بود حدود 800 دلار و قیمت ریال همینطور پایینتر هم میآمد. دو سال بعد، حقوقش فقط 200 دلار می ارزید. همزمان، قیمتها مدام بالاتر میرفت و دولت گرفتارتر از آن بود که به حقوق کارمندهایش فکر کند.
مجبور شدم به تغییر سبک زندگیمان عادت کنم. دیگر نمیتوانستیم هرچه دلمان میخواست بخریم. خانهمان در خیابان پاسداران (سلطنتآباد قدیم)، در مجاورت سکنهای مرفه بود. اما با وجود اجارهی بسیار پایین و استثنایی که میدادیم، نمیتوانستیم مطابق استانداردهای آن منطقه زندگی کنیم. از آن خانه هم نمیتوانستیم برویم. متوجه شدم دیگر نمیتوانم ارتباطم را با دوستانم حفظ کنم و سر خودم را با فعالیتهایی گرم میکردم که شامل معاشرت نمیشد: خواندن، شنا، سروکله زدن با مواد شیمیایی و میکروسکوپم.
درست قبل از تعطیلات تابستانی، بعد از اینکه مامان ترم دوم دانشگاهش را در رشته پرستاری تمام کرد، گریهکنان از دانشگاه برگشت. بابا سعی کرد پچوپچکنان تسلایش بدهد و همزمان در مورد شرایط جدید بحث میکردند. من که نمیتوانستم بیخبری را تحمل کنم، پرسیدم چه اتفاقی افتاده.
مامان توضیح داد که بالاخره آن انقلاب فرهنگی که آنقدر حرفش را میزدند، شروع شده. اوایل آن سال خمینی اعلام کرده بود که دانشگاهها باید از نفوذ غرب، امپریالیسم و کمونیسم پاکسازی بشود. گفت نباید از تحریم و حملهی نامی بترسیم، اما باید از رفتار غربزدهی دانشگاهها بترسیم. هیچکس فکر نمیکرد واقعاً جدی میگوید، تا اینکه در خرداد ماه 1359، اعلام کردند که دانشجوها سال بعد به دانشگاه برنگردند و باید صبر کنند تا انقلاب فرهنگی و «پاکسازی» به فرجام برسد.
مامان با اشک گفت: «هروقت خیال میکنم بالاخره میتوانم دنبال آرزویم بروم، اتفاق بدی میافتد. از بچگی دلم میخواست پزشک بشوم. اما بعد مرا از مدرسه بیرون آوردند و مجبورم کردند ازدواج کنم.»
فکر نمیکنم هیچوقت پدرش را به خاطر این کار بخشیده باشد.
«وقتی هم که خواستم دوباره شروع کنم، باردار شدم.» و بعد آن قدر توضیح داد تا مطمئن شود من یک وقت بهم برنخورده باشد.
«منظورم این نیست که تو را نمیخواستم، اما بارداری باعث شد درس خواندنم باز هم عقب بیفتد. وقتی بالاخره وقتش شد، دیگر برای پزشکی خواندن خیلی دیر شده بود. حالا حتی پرستاری را هم نمیگذارند بخوانم.»
گفتم: «مامان، شاید خیلی زود دوباره دانشگاهها را باز کنند.»
«نه، باز نمیکنند. دارند همان الگوی انقلاب فرهنگی چین را پیاده میکنند.»
حق با او بود. مجبور شد دو سال صبر کند تا دانشگاهها باز شود. دچار نوعی افسردگی شد که تنها موقعی بهتر شد که وزارت آموزش و پرورش اعلام کرد دانشجوها میتوانند در مدت تعطیلی دانشگاهها، در آموزش و پرورش تدریس کنند. فکر یک مسیر حرفهای جدی، مامان را تسکین داد.
برای اینکه همهچیز بدتر از بد بشود، روز 29 شهریور 1359، ارتش عراق به رهبری صدام حسین و تحت حمایت تقریباً تمام کشورهای جهان، از زمین و هوا به ایران حمله کرد.
کودکی به پایان رسیده بود.