نگاه آهو – آرش حجازی
بخش اول
عشق تو شد، چون پیشهام
(پاییز ۱۳۵۷ – تابستان ۱۳۵۹)
[قسمت قبل را اینجا بخوانید]
[به صفحه فهرست برگردید]
5
در زندگیمان عمدهترین چیزی که عوض شده بود، این بود که هر روز در مدرسه به ما یاد میدادند که باید به امام خمینی عشق بورزیم (که نیازی هم نبود چون من خودبهخود دوستش داشتم از بعد از آن ملاقات)؛ که شاه چه آدم جنایتکاری بوده (که این را هم خودم میدانستم، چون آزاده و عموسید حبیب را کشته بود)، و تعلیمات اسلامی (که خودم داشتم هم از مادر به وفور دریافت میکردم و هم حاجآقا). اما بابا کمکم داشت نگران میشد. غیر از موسیقی کلاسیک و سرودهای انقلابی، هر شکل دیگر موسیقی طبق احکام شریعت ممنوع شده بود. وقتی سینماها و تلویزیون دوباره شروع کردند به نمایش فیلمهای سینمایی، فیلمها سانسور شده بود. بیشتر فیلمها هم فیلمهای انقلابی مثل زِد و حکومت نظامی، یا فیلمهایی دربارهی جنگ جهانی دوم و مبارزهی پارتیزانها علیه نازیها، یا فیلمهای سیاه و سفید روسی بود، مثل چهگونه فولاد آبدیده شد. تعداد زنانی که روسری یا چادر به سر میکردند، بیشتر و بیشتر شده بوده بود، هرچند هنوز اجباری نشده بود، و مردهای بیشتری ریش کوتاه گذاشته بودند تا طبق شریعت، از گناه تراشیدن صورتشان پرهیز کنند.
خاله مرجانه که لیسانسش را در علوم سیاسی گرفته بود، به استخدام وزارت آموزش و پرورش درآمده بود و مدیر دبستانی کوچک در جنوب شهر شده بود. عاشق کارش بود، چون به او فرصتی میداد تا به بچههای فقیر کمک کند. همیشه دلش میخواست راه صمد بهرنگی را دنبال کند؛ معلم و نویسندهای که ده سال پیش به شکلی اسرارآمیز در رود ارس غرق شد و اغلب مخالفان شاه مرگش را به ساواک نسبت میدادند.
خاله مرجانه عزم کرده بود مفاهیم عدالت و برابری را به من یاد بدهد. کمونیست نبود، اما از خیلی از ایدههای چپ استقبال میکرد، به خصوص لزوم فراهم کردن فرصتهای برابر برای همه. همیشه مرا تشویق میکرد قصههای صمد بهرنگی را بخوانم، و مهمتر از همه، ماهی سیاه کوچولو را: ماهی کوچکی که در جویباری زندگی میکند، اما میخواهد بداند ماورای جویبار چه خبر است؛ تا اینکه روزی از ماهی مسافری دربارهی دریا میشنود و راهی دریا میشود. وقتی به دریا میرسد، باید با مرغ ماهیخوار شوم بجنگد، و برای رها کردن ماهیها از وحشت این مرغ قاتل، او را میکشد و جان خودش را هم فدا میکند. یادم است اولین بار که این قصه را خواندم تا چند شب گریه میکردم. مامان از خاله خواست دیگر به من داستان معرفی نکند. اما خاله همچنان داستانهای بدون پایان خوش برایم میگفت: زندگی چهگوارا، مارتین لوتر کینگ، و ایرانیان مبارزی که به دست رژیم شاه کشته شده بودند. اعتقاد داشت که اگر میخواهم در این دنیای شوم زنده بمانم، باید زودتر بزرگ بشوم. فکر میکنم حق با او بود، هرچند خودم همچنان قصههای پریان و پایان خوش قصهها را ترجیح میدادم.
مدیریت مدرسه به او این قدرت را داده بود تا بعضی از ایدههایش را عملی کند. دست کم اولش این طور فکر میکرد. گاهی مرا به مدرسهاش میبرد و آنجا با چندتا از پسرها دوست شدم، هرچند از دو دنیای کاملاً متفاوت میآمدیم. آنها از خانوادههای فقیر و تحصیلنکرده آمده بودند، مردمی که اگر خاله مرجانه نبود، شاید هیچ وقت با آنها از نزدیک آشنا نمیشدم. خاله مرجانه خیلی سعی کرد ادارهی آموزش و پرورش منطقهاش را متقاعد کند تا بودجهای برای خریدن لباس عید برای شاگردهایش تخصیص بدهد، و برای بچهها کلاسهای اضافی گذاشته بود تا کتاب بخوانند و دربارهی کتابها حرف بزنند. یک بار هم خاله مرجانه، به همراه معلم امورتربیتی مدرسهاش (شغلی که تازگی در مدارس راه افتاده بود تا مطمئن شوند بچهها تعلیمات اسلامی درست دریافت میکنند)، مرا به خانهی شاگردهایش برد تا لباسهای نو عید را به آنها کادو بدهیم. دیدن لبخند روی چهرهی آن بچهها و خانوادههایشان چنان لذتی به من داد که هرگز فراموش نکردهام. خاله مرجانه داشت تمام تلاشش را میکرد تا به من یاد بدهد برای خوشبخت بودن، لازم نیست ثروتمند باشم. هروقت به شدت دلم چیزی را میخواست، بارقهی نگاه آن بچهها دوباره مرا به روی زمین برمیگرداند.
اما خاله مرجانه خیلی هم به آرزویش نرسید. یک سال بعد، پدر یکی از شاگردهایش شکایت خاله مرجانه را به مدرسه برد که دارد فکر بچهها را با افکار کمونیستی و چیزهایی که لازم نیست بدانند پر میکند. فخیلی زود خاله مرجانه را از مدیریت مدرسه برکنار کردند و شد معلم عربی، و یکی دو سال بعد هم دستور دادند اصلاً دفتردار بشود. خاله مرجانه به شدت افسرده شده بود، و مدتی بعد، فرصتش که دست داد، از تمام مسئولیتهایش استعفا داد و با شوهر و پسر کوچکش به آلمان رفت. به جز سفرهای کوتاه برای دیدن خانواده، دیگر هیچوقت به ایران برنگشت.
ترکیب آموزههای او و آموزشهای مذهبی، از من موجودی عجیبالخلقه ساخت. تمام نمازهایم را سروقت میخواندم و سعی داشتم نمازخوانیام را از بابا پنهان کنم که خیال می کردم با شیدایی من نسبت به اسلام مخالف است. حاضر نبودم روی تخت راحتم بخوابم و ترجیح میدادم بدون بالش و تشک روی زمین لخت بخوابم، چرا که میگفتم میلیونها نفر در دنیا از بستر راحت بیبهرهاند، و باید کنار آنها بمانم. خیلی کم میخوردم و از هرچیز لذیذی پرهیز میکردم، مبادا لذات دنیوی مرا منحرف کند… و فقط نه سالم بود.
اما فریب دادن بابا آسان نبود. یک بار که نماز میخواندم، در اتاقم را باز کرد. نمیتوانستم نمازم را بشکنم. بابا در اتاق را آرام بست و رفت. وقتی نمازم تمام شد، جرئت نداشتم از اتاقم بیرون بروم و با بابا روبهرو بشوم، چون فکر میکردم باز از آن نگاهها به من میاندازد. اما بعد از مدتی خودش در اتاقم زد و با لبخند وارد اتاق شد.
«معذرت میخوام که بدون در زدن اومدم توی اتاقت. آرش، اگر دلت میخواد نماز بخونی بخون.» و خندید: «تصمیم خودت است. نباید بترسی. همیشه یادت دادهام آدم آزادی باشی. آزادی هر عقیدهای که میخواهی داشته باشی.» میدانست تب و تابم زیاد طول نمیکشد، اما شروع کرد به توجه بیشتر به من. آن موقع بود که سفرهایمان برای «شکار کتاب» شروع شد.
اگر به خیابان انقلاب، روبهروی دانشگاه تهران بروید، بوی کتاب سرمستتان میکند. دهها کتابفروشی کنار هم صف کشیدهاند، بهشت کتابدوستهاست. همهجور کتابفروی هست: تخصصی، دانشگاهی، عمومی، یا برای کودکان. وقتی از دانشگاه خارج میشوید، فقط کتاب میبینید و کتاب. خیلی سخت است به خیابان انقلاب رفتن و کتاب نخریدن؛ یا مدتی را به ورق زدن کتاب نگذراندن.
بابا هرماه مرا به خیابان انقلاب میبرد. بودجهی مشخصی به من داده بود تا با آن هر کتابی دلم خواست بخرم، مشروط بر آنکه قبل از سفر بعدیمان به انقلاب آنها را خوانده باشم. البته «هرکتابی دلم خواست» کمی اغراق است، چون بابا نفوذ زیادی بر انتخابهایم داشت. با آلکساندر دوما و ژول ورن و مارک تواین و رابرت لوییس استیونسن شروع کردیم و رسیدیم به تولستوی و جان اشتاین بک و چخوف. کتابهایی از نویسندههای ایرانی هم میخریدیم، از جمله چوبک و بهرام صادقی، اما به خاطر تلخیشان، بابا ترجیح میداد با کلاسیکهای ادبیات دنیا شروع کنم.
شیفتهی خیابان انقلاب بودم. چشمهی دموکراسی بود. هزاران نفر در پیادهروها راه میرفتند و بحث سیاسی میکردند. آنطرفتر، رو به ویترین کتابفروشیها، کتابفروشهایی بساط میکردند که کتابهای «جلد سفید» میفروختند، اغلب از نویسندههای کمونیستی که ناشرهای معمولی حاضر نبودند کارشان را چاپ کنند. بین بساطیها، روزنامهفروشها میایستادند، هرکدام با روزنامهی خودشان. آن موقع صدها روزنامه و خبرنامه و بولتن منتشر میشد و هرکدام گرایش سیاسی خودشان را داشتند: اسلامی، ملی، لیبرال، و انواع و اقسام چپ، با رویکردهای کمی متفاوت: مارکسیسم اسلامی، لینینیسم، تروتسکیایسم، مائوئیسم و غیره. و همه میایستادند و دربارهی موضوعات روز بحثهای داغ میکردند، از ایدئولوژی خودشان دفاع میکردند و نظرات خودشان را دربارهی بهترین روش مدیریت کشور ارائه میکردند.
همیشه چشمبه راه سفرهای ماهانهمان به خیابان انقلاب بودم، و مابین سفرها، با حرارت هرچه به دستم میرسید میخواندم. بابا مرا با ادبیات دنیا آشنا کرد، شاید برای اینکه از دگم شدن من جلوگیری کند، بلایی که سر خیلی از همسنوسالان من که فقط تربیت اسلامی دریافت میکردند، آمد. از طرف دیگر، رقابتی ناگفته میان پدر و مادرم و خاله مرجانه از یک طرف، و مادر و حاجآقا از طرف دیگر وجود داشت که مرا با کتابهای قصص انبیا و زندگی ائمه بمباران میکردند. اما آن موقع به این چیزها فکر نمیکردم، فقط هرچه به دستم میرسید میخواندم، و به کتاب معتاد شدم.
آن صحنه در خیابان انقلاب در سال 1358، در واقع نفسهای آخر دموکراسی محتضری بود که قرار بود به زودی با دود آتش استبدادی خفه شود که شعلههایش در افق پدیدار شده بود. شواهد زیادی بر خطر قریبالوقوع دلالت نمیکرد. خمینی در قم نقش پدر معنوی ملت را بازی میکرد و وانمود میکرد در سیاست دخالت مستقیم ندارد. بازرگان، نخستوزیر ملیمذهبی، سعی داشت جلوی افتادن حکومت در دست بنیادگراها را بگیرد و درها را به روی مذاکره با غرب باز کند. گروههای سیاسی مختلف داشتند برای کسب جایگاهی در انتخابات مجلس شورای اسلامی رقابت میکردند و گروه فرقان، گروه اسلامی بنیادگرای تروریستی که چند چهرهی بارز سیاسی از جمله مفتح و مطهری را ترور کرده بود، متلاشی و سرانش اعدام شده بودند. همهچیز حاکمی از یک عصر طلایی دموکراسی بود.
اما اصلاً این طور نبود.
***
هر کودکی در هر جای دنیا مفهوم محدودیت را میشناسد. بدون محدودیت، پدرومادرها بیچاره میشدند. همین که بچه شروع میکند به حرف زدن، حتی گاهی پیش از زبان باز کردن، والدینش به او میفهمانند چه کارهایی را نباید بکند: فحش نده، با دهان پر حرف نزن، توی شلوارت جیش نکن، بچههای دیگر را نزن، حیوانها را اذیت نکن، با پدرومادرت بیادبی نکن، تلویزیون نگاه نکن، بعد از فلان ساعت بیدار نمان، و از این جور محدودیتها. بچهها هم، بنا به ذاتشان شغلشان این است که تا جایی که میتوانند این مرزها را عقب برانند. این مجادلهی مداوم میان والدین و بچهها بر سر محدودهها، جزئی از فرایندی است که روانشناسها به آن میگویند «رشد».
در پاییز سال 1358، من هم مثل بچههای دیگر از کارهایی که نباید بکنم باخبر بودم، اما پدیدهی جدید این بود که دیگر مهم نبود چهکارهایی نباید بکنیم، مهم این بود که اصلا معلوم نبود چهکار اجازه داریم بکنیم. و مسئله فقط محدود به ما بچهها نبود که وظیفه داشتیم مرزها را عقب برانیم. برای اولین بار، والدین و معلمهایمان هم همان مشکل ما را داشتند.
بعد از انقلاب، حجم محدودیتها و ممنوعیتها چندین برابر شده بود. در اواخر سال 58، فارغ از سن و سال مردم، تقریباً همهچیز ممنوع شده بود: تماس بین دو جنس، رقص، بلند خندیدن، نوشیدن الکل، نگه داشتن سگ، پوشیدن لباس آستینکوتاه، تیشرت و شلوار کوتاه، گوش دادن موسیقی، تماشای فیلمهای امریکایی، تماشای کارتونهای امریکایی، والت دیزنی، آواز خواندن، مهمانی گرفتن، گوش دادن به رادیوهای خارجی، رفتن به دریا با خانواده، ورق و تختهنرد و شطرنج، کراوات زدن، ریش تراشیدن، و برای زنها، نشان دادن بدن، آرایش کردن، سیگار کشیدن، و برای همه، نقد مقامات حاکم، تعلق داشتن به دینی غیر از اسلام، یهودیت، مسیحیت یا زرتشتیگری، برگشتن از دین اسلام، گفتن اینکه ایران شیطان بزرگ نیست، نفرت نداشتن از اسرائیل، فحش ندادن به خانوادهی سلطنتی، نفرستادن سه صلوات بعد از شنیدن نام خمینی…
و کسی هم حق انتخاب نداشت. اگر کسی اطاعت نمیکرد، تنبیه میشد. کمیتههایی که بعد از انقلاب تشکیل شده بود، حالا به جای پلیس رسمی مسئول تضمین رعایت شئونات اسلامی از سوی مردم بود. بعد از ساعت 9 شب خیابانها در تسخیر کمیتهها بود و سر چهارراهها و میدانها، ماشینها را میگشتند. صندوق عقب را نگاه میکردند تا مطمئن شوند راننده چیز مشکوکی (از اسلحه تا مشروب) حمل نمیکند. گاهی، بهخصوص اگر راننده کراوات داشت، ازش میخواستند توی صورت مأمورها «ها» کند تا ببینند مشروب خورده یا نه. قبل از انقلاب و قبل از ممنوعیت مشروبات الکلی، کمتر کسی مست رانندگی میکرد. اما در طعنهی روزگار، بعد از انقلاب، ایران از معدود کشورهایی شد که رانندهها با خیال راحت مست رانندگی میکردند. الکل به هر حال ممنوع است و کسی که مشروب خورده، جرئت نمیکند با اتوبوس یا تاکسی جایی برود، چون خطرش از رفتن با ماشین شخصی بیشتر است.
مردم البته شروع کردند به مقاومت و با سلاحی منحصربهفرد و شکستناپذیر، به نبرد با کمیتهها پرداختند: خیار. خیار شیء جداییناپذیری از کسانی شد که شبها مشروب میخوردند. همین که راننده چشمش به چراغقوهی مأمورها میافتاد که به او ایست میدادند، خیاری را میبلعید تا بوی الکل را خفه کند. یک اسلحهی دیگر سیر بود. شاید، غیر از افسانههای خونآشامها، ایران تنها جایی باشد که در آن از سیر برای دفع شر استفاده میشد. بله، اسپریهای بوبر دهان هنوز به بازار نیامده بود، همینطور دستگاههای الکلسنج تنفسی.
شدت ممنوعیت کراوات در آن حد نبود، اما بهشدت مکروه محسوب میشد. امام خمینی، با این فرض که کراوات از غرب آمده، آن را قلاده و نماد وابستگی به امپریالیسم دانست.
نقاشی شبیه انسان و مجسمهسازی هم حرام بود. این هنرها را تلاشی برای تقلید از خدا در آفرینش و همینطور احیای دوران جهالت و بتپرستی میدانستند. موسیقی را حرام میدانستند، چرا که لذتش فکر انسان را از خدا دور میکند. اما کمکم وضع پیچیده شد. هر انقلابی بهشدت به نمادهایش وابسته است و بیشتر این نمادها حاصل نوعی بیان هنری است؛ بنابراین حاکمیت مجبور شد خطی میان «هنر خوب» و «هنر منحط»، «هنر مجاز» و «هنر غیرمجاز» بکشد. موسیقی حرام بود، مگر سرودهای انقلابی، موسیقی سنتی ایرانی و موسیقی کلاسیک؛ صدای زن هم ممنوع شد. نقاشی هم مکروه بود، مگر آنکه نقش امام خمینی یا یک صحنهی انقلابی یا مذهبی باشد.
ما تا ظهر در مدرسه بودیم، بعد به خانه میرفتم، ناهار میخوردم، چرتی میزدم و بعد میرفتم سراغ تکلیف شب، که در دبستان آنقدر تکلیف و مشق سرمان میریختند که سرسام میگرفتیم. برنامهی کودک ساعت 5 بعدازظهر در تلویزیون شروع میشد و همهکار میکردم تا مشقهایم به موقع تمام بشود.
برنامههای اصلی تلویزیون بین ساعت 4 تا 10 شب پخش میشد. ساعت 4 تا 4 و نیم تلاوت قرآن بود، و بعد برنامهی گمشدهها شروع میشد. بیرون که نمیرفتم. درسم را هم معمولاً تا آن موقع تمام کرده بودم و حتی وقت کرده بودم چند صفحهای کتاب بخوانم. وقتی گمشدهها شروع میشد داشتم از کسالت میمردم و بیصبرانه منتظر برنامهی کودک بودم. برنامهی گمشدهها ساختار خیلی سادهای داشت: عکس کسی را نشان میدادند و بعد گوینده توصیف کوتاهی دربارهی آن شخص میداد: کی از خانه خارج شده، چند سالش است، و اگر کسی او را دید به کجا زنگ بزند. اول بیتفاوت بودم، اما کمکم از این برنامه برای خودم یک سرگرمی ساختم. به عکس گمشدهها نگاه میکردم و به مشخصاتشان گوش میدادم، و بعد سعی میکردم خیال کنم که چه اتفاقی برایش افتاده. در خیال من، همهشان ازخانه فرار کرده بودند تا دنیا را ببینند. در حالی که زیر بار کولهپشتیشان خم شده بودند، سرگردان میشدند یا جادهای را در پیش میگرفتند که به گنج پنهانی میرسید، با وقایع خارقالعاده بر سر راه و جانوران افسانهای. وقت را اینطوری میکشتم. خیلی از رمانها و قصههایی که در سالهای بعد نوشتم از این تخیلات جوانه زد.
بالاخره برنامهی کودک شروع میشد. مدت برنامه یک ساعت بود، اما دو سوم آن به نصیحتهای مجری و تعلیم آداب اسلامی یا تبلیغ عظمت انقلاب و امام میگذشت. در بین این صحبتها، گاهی کارتونی پخش میکردند که از همه مهمتر، کارتونی لهستانی دربارهی سگی بود که دنبال استخوانش میگشت، یا لولک و بولک، دو برادر که تمام مدت با هم دعوا داشتند، تا اینکه به این نتیجه میرسیدند که باید داشتههایشان را با هم سهیم بشوند.
برنامهی بچهها که تمام میشد، دیگر تلویزیون دیدن نداشت: آخوندی برای چند ساعت شروع میکرد به توصیههای دینی و انقلابی. اما تا آن موقع پدر و مادرم هم برگشته بودند و میتوانستیم عمو پولدار یا مونوپلی باز کنیم. بعد هم که اخبار شروع میشد و بچهها باید میخوابیدند.
کسالتبارترین نوع زندگی بود، انگار روزها تمام نمیشد. اما اتفاقاتی که بیرون خانهی ما میافتاد، چندان کسالتبار نبود. همهچیز داشت عوض میشد. با وجود تلاش بازرگان برای بازسازی روابط میان ایران و آمریکا، سخنرانیهای ضدامریکایی خمینی مدام به آتش اختلاف دامن میزد. در 13 آبان 1358، چندصد دانشجو که اسم خودشان را گذاشته بودند «دانشجوهای خط امام»، به سفارت امریکا حمله کردند و 53 دیپلمات امریکایی را گروگان گرفتند. علیرغم تلاشهای بازرگان برای متقاعد کردن خمینی برای آزاد کردن گروگانها، خمینی بیانیهای داد و از گروگانگیری حمایت کرد و اشغال سفارت امریکا را «انقلاب دوم» خواند و ادعا کرد که سفارت امریکا «لانهی جاسوسی» است. بازرگان استعفا داد و برای اولین بار ایران مشمول تحریمهای بینالمللی شد.
بسیاری از این دانشجویان خط امام بعدها در ایران چهرههای سیاسی برجستهای شدند. خیلی از آنها به فراخوان اصلاحات محمد خاتمی در سال 1378 پیوستند و الان خیلی از آنها یا در زندانند و یا در تبعید.
آدمبزرگها به شدت دربارهی انتخابات ریاست جمهوری سال 59 بحث میکردند. ما بچهها هم بالاخره چیزی برای سرگرمی پیدا کرده بودیم: در کشوری که از بعد از گروگانگیری بر آن گرد مرگ و سکوت پاشیده بودند، باز داشت اتفاقاتی میافتاد. نامزدها ده نفر بودند، از ده جریان سیاسی مختلف. مسعود رجوی، رئیس سازمان مجاهدین خلق، تنها کسی بود که نامزدیاش رد شد، چون میگفتند به قانون اساسی جمهوری اسلامی رأی نداده و بنابراین نمیتواند رئیسجمهور حکومتی بشود که قانون اساسیاش را قبول ندارد.
حالا که به آن روزها فکر میکنم، نوعی حس غیرواقعی پیدا میکنم. از نامزدهای اولین انتخابات ریاست جمهوری، هفت نفر سرنوشتهای شومی پیدا کردند: بنیصدر، مدنی و مکری از ایران به تبعید فرار کردند؛ داریوش فروهر، سامی و آیت به قتل رسیدند؛ قطبزاده اعدام شد.
همه میدانستند که خمینی، بر خلاف نظر حزب جمهوری اسلامی به رهبری بهشتی، هاشمی رفسنجانی، علی خامنهای و میرحسین موسوی، از ابوالحسن بنیصدر حمایت میکند. بنیصدر مسلمان و ملی و در پاریس از نزدیکان خمینی بود. خمینی هیچوقت علنی از او حمایت نکرد، اما کسی هم نمیتوانست حمایت او را انکار کند. برای همین بود که بنیصدر، با اینکه هیچکس او را درست نمیشناخت، با 76 درصد آرا، انتخابات را برد. بنیصدر اول سعی کرد گروهها و احزاب مختلف را با هم آشتی بدهد و مانع سقوط رژیم به درون ورطهی بنیادگرایی مذهبی بشود. سعی کرد سپاه پاسداران را که تازه به موازات ارتش تشکیل شده بود، کمیتهها و دادگاه انقلاب را تعدیل کند و ارتش رسمی، پلیس و دادگستری را احیا کند. اما تلاشهایش منجر به سرعت یافتن جریانی شد که نگرانش بود.
آغاز دوران تازهای در ایران بود، دورانی که قرار بود ایران بیشتر از دوست، دشمن پیدا کند و امیدها برای برقراری دموکراسی واقعی به آیندهای دوردست تبعید شود. سلسلهی وقایع، تمام امیدها برای آشتی میان ایران و امریکا را بر باد داد؛ همینطور به کنارهگیری ادعایی خمینی از سیاست. کمی بعد از انتخابات ریاست جمهوری، به بهانهی بیماری قلبی، خمینی را از قم به تهران آوردند تا به امکانات پزشکی دسترسی داشته باشد؛ اما آنطور که معلوم شد، هدف این بود که خمینی کشور را در اختیار بگیرد و شر تمام اپوزیسیونها و منتقدانی را کم کند که به نوعی مانعی بودند بر سر راه تبدیل ایران به جامعهی اسلامی آرمانی امام خمینی. اولین قدم در این مسیر، علیه یکی از مهمترین سنتهای ایرانی برداشته شد: چهارشنبه سوری و عید نوروز که سنتهایی کاملاً ایرانی و غیراسلامی بود.