بخش اول – 3

نگاه آهو – آرش حجازی

بخش اول

عشق تو شد، چون پیشه‌ام

(پاییز ۱۳۵۷ – تابستان ۱۳۵۹)

3

[قسمت قبل را اینجا بخوانید]

[به صفحه فهرست برگردید]

آن موقع، آزادی ملتمان برایم اصلاً مهم نبود، چون به شدت و با عصبانیت داشتم برای آزادی فردی خودم در برابر بابا می‌جنگیدم. فیلم جنگ ستارگان روی پرده رفته بود و تمام دوست‌هایم آن را دیده بودند. اما بابا و مامان، که از تکرار فاجعه‌ی سینما رکس آبادان می‌ترسیدند، مرا به سینما نمی‌بردند. التماس کردم، گریه کردم، اما کوتاه نمی‌آمدند. با حسادت به دوست‌هایم که درباره‌ی فیلم بحث می‌کردند، درباره‌ی لباس دارف ویدر، و تمام آن موجودات و روبوت‌های عجیب و غریب. از نظر من این بی‌رحمانه‌ترین کاری بود که پدر و مادر می‌توانستند با بچه‌شان بکنند… یعنی باعث بشوند بچه‌شان از حلقه‌ی بحث‌های هم‌سن و سال‌هایش بیرون بماند. نمی‌توانستم ببخشمشان.

شاه که با انقلاب عظیمی روبه‌رو شده بود، ازهاری را برکنار کرد و شاپور بختیار را نخست‌وزیر کرد. بختیار از اعضای میانه‌رو جبهه‌ی ملی و از پیروان دکتر مصدق بود و کودتای شاه و امریکا علیه مصدق، عامل اصلی احساسات ضدامریکایی آن موقع ایرانی‌ها بود. بختیار اصرار داشت که اگر مردم تغییر رژیم می‌خواهند، این تغییر رژیم باید از راه رفراندم انجام بشود. اما خمینی اعلام کرد که خیلی دیر شده و از بختیار خواست فوراً استعفا بدهد و به آغوش انقلاب برگردد. بختیار سعی داشت مردم را تشویق کند که فرایندی دموکراتیک برای تغییر را بپذیرند، اما فایده‌ای نداشت. کار برای شاه تمام شده بود و باید محصول سی سال سرکوب رسانه‌ها و مطبوعات، شکنجه‌‌های ساواک و اعدام عده‌ی زیادی از منتقدان را درو می‌کرد. مردم که خسته شده بودند، دیگر به دنبال بازگشت یک نظام پادشاهی مشروطه نبودند.

روز 26 دی 1357، من در خانه‌ی عمه‌‌ام بودم و با دخترعمه‌ سمین و و پسرعمه‌ام فاضل در خیابان بازی می‌کردیم و روی دیوارها شعار می‌نوشتیم: «مرگ بر شاه»، «درود بر خمینی». یک دفعه پژو 304 سورمه‌ای بابا توی کوچه پیچید و جیغ لاستیک‌هایش بلند شد و ایستاد. خود بابا از ماشین بیرون پرید. صورتش از هیجان سرخ شده بود. به طرف من دوید و محکم بغلم کرد و داد زد: «آرش، شاه رفت!»

خبری بسیار ساده که شهر را به سرعت تسخیر کرد: «شاه رفت»، تیتر عظیم تمام روزنامه‌ها بود و ورد زبان طوفان مردمی که رقص‌کنان و پایکوبان به خیابان‌ها ریخته بودند تا جشن بگیرند.

بابا مرا به خانه برد تا بقیه را هم بردارد. خاله مرجانه پیش ما بود و به خاطر دیسک کمرش که بعد از سفر با ماشین از انگلیس عود کرده بود، بستری بود. برای همین کسی انتظار نداشت که او هم به ما ملحق بشود. اما زد زیر گریه. سال‌ها آرزوی چنین روزی را داشت و حالا نمی‌توانست در جشن پیروزی حضور داشته باشد. بابا کمکش کرد از پله‌ها پایین بیاید و صندلی ماشین را خواباند تا خاله دراز بکشد. و راه افتادیم تا فرار شاه را جشن بگیریم.

مردم با روزنامه‌های «شاه رفت» کلاه ساخته بودند و روی سرشان گذاشته بودند و می‌رقصیدند و آواز می‌خواندند و شهر را از تمام نشانه‌های حکومت پهلوی پاک می‌کردند. عکس‌های شاه را پایین می‌کشیدند و می‌سوزاندند و مجسمه‌ی رضا شاه را تکه تکه می‌کردند. آن شب، به همراه بقیه‌ی مردم کشور، شاهد یکی از بزرگ‌ترین جشن‌های جمعی تاریخ ایران بودم.

متأسفانه، قرار بود آخرین باری باشد که مردم در چنان شادی یکپارچه و بی غل و غشی شرکت می‌کردند.

شاه کشور را روز 26 دی ترک کرد. خمینی دو هفته بعد از تبعید برگشت، روز 12 بهمن، و بعد از سخنرانی مشهورش در بهشت زهرا، به قم رفت تا دولتش را انتخاب کند.

روز 20 بهمن، بابا و دوست‌هایش در خانه‌ی ما جمع شدند. انقلاب دیگر داشت پیروز می‌شد. ارتش و نیروی هوایی، پس از درخواست خمینی، به مردم ملحق شده بود. مردم پادگان‌ها را گرفته و حالا مسلح بودند. تنها مانع میان مردم و پیروزی نهایی، گارد جاویدان بود، نیروهای ویژه‌ی سلطنتی که شاه به یاد گارد جاویدان کوروش نامگذاری کرده بود. و البته رادیو و تلویزیون، که همچنان در اختیار رژیم بود. دوستم کامی و من در اتاق نشیمن نشسته بودیم، جلوی تلویزیون، منتظر شروع برنامه هفتگی رنگارنگ. اما تلویزیون فقط موسیقی کلاسیک پخش می‌کرد: نه اخباری، نه برنامه‌ای، نه مجری‌ای. کامی تصمیم گرفت به تلویزیون تلفن کند و بعد از چند بار تلاش موفق شد.

«ببخشید آقا، چرا برنامه‌ی رنگارنگ پخش نمی‌شود؟»

بعد از چند ثانیه گوشی را گذاشت.

با هیجان پرسیدم: «چی گفت؟»

«گفت عجب بچه‌ی احمقی هستم که توی این اوضاع زنگ می‌زنم و رنگارنگ می‌خواهم. گفت اینجا حمام خون است. حمام خون یعنی چی؟»

نبرد اصلی روز 21 بهمن اتفاق افتاد. شهروندهای مسلح با گارد جاویدان درگیر شدند و خیابان‌ها را خون گرفته بود. مامان، گلنار و من اجازه نداشتیم از خانه بیرون برویم، اما بابا صبح خیلی زود بیرون رفت. بعداً فهمیدم که پشت فرمان آمبولانس دانشگاه نشسته بوده و زخمی‌ها را به بیمارستان می‌برده. گلوله‌ای هم از بیخ گوشش رد شده بود.

اما اخبار بدتری در راه بود. بابا تا دیروقت به خانه برنگشت. وقتی تلفن شروع کرد به وحشیانه زنگ زدن ــ آن روزها همه‌چیز، هر صدایی، حرکتی، یا صحنه‌ای، وحشیانه به نظر می‌رسید ــ جواب دادم. آقاجون بود، پدر بابا، که با لحن خاصی دنبال بابا می‌گشت. آن‌ شب، وقتی بابا بالاخره غرق خونِ خدا می‌داند چند نفر به خانه برگشت، بالاخره معلوم شد چه خبر شده. عمو سیدحبیب، عموی هفتادساله‌ی بابا، موقعی که می‌خواست به یک همافر زخمی کمک کند، با گلوله‌ی گارد جاویدان کشته شده بود. روز بعد روزنامه‌‌ی اطلاعات یا کیهان، عکس جسد بی‌جان او را در کنار دو «شهید» دیگر در سردخانه منتشر کرد. تصویر بدن رنگ‌پریده و برهنه‌اش مرا با چهره‌ی چندش‌آور مرگ آشنا کرد، چهره‌ای که در سرنوشتم بود پابه‌پایش زندگی کنم. این اولین از صدها مرگی بود که در زندگی‌ام دیدم.

مردم سرانجام روز بعد رادیو و تلویزیون را فتح کردند و اولین چیزی که از تلویزیون شنیدیم، صدای هیجان‌زده‌ی فدایی‌ها بود که اعلام می‌کرد از امروز صدای واقعی مردم و انقلاب پخش می‌شود. خمینی نام آن روز، 22 بهمن، را گذاشت «یوم‌الله» و اعلام کرد 2500 سال حکومت سلطنتی در ایران به پایان رسیده و حکومت اسلام شروع شده، عصر تازه‌ای که در آن، مردم خودشان سرنوشت خودشان را در دست می‌گیرند. اما کامی و من هیچ تصوری نداشتیم که تا سال‌ها دیگر قرار نیست نه رنگارنگ پخش بشود و نه هیچ شو تلویزیونی دیگری.

درآن روز سرد در بهمن 57، روز اول مدرسه، بلافاصله در حیاط مدرسه دنبال آزاده گشتم. تازه نه سالم شده بود و خوشحال بودم که بعد از آن اعتصاب طولانی به مدرسه برمی‌گشتم و همکلاسی‌هایم را می‌دیدم، به‌خصوص آزاده را. از این هم خوشحال بودم که پدرومادرم خوشحال بودند. هرچند هنوز درست نمی‌فهمیدم چی عوض شده، اما رفع تنش را در فضا به خوبی حس می‌کردم و این دلیل خوبی برای خوشحالی بود.

می‌خواستم در این خوشحالی با آزاده شریک بشوم. اما کسی نمی‌دانست چرا به مدرسه نیامده. فکر کردم شاید مسافرت رفته‌اند و به‌موقع برنگشته‌اند و سعی کردم با این امید که به‌زودی برمی‌گردد، جلوی سرخوردگی‌ام را بگیرم. زنگ مدرسه را زدند و از ما خواستند توی صف بایستیم. مانده بودیم حالا چه اتفاقی می‌افتد. قبلاً در این لحظه باید سرود «شاهنشه ما زنده بادا» را می‌خواندیم، اما دیگر شاهی نمانده بود تا برای زنده ماندنش دعا کنیم.

داشتم از دوستم که پشت سرم ایستاده بود درباره‌ی آزاده می‌پرسیدم که صوت عجیبی به زبانی دیگر حرفم را قطع کرد. یک کلاس پنجمی روی سکو ایستاده بود و قرآن تلاوت می‌کرد. باید ساکت می‌ایستادیم و به آن کلمات عربی که هیچ‌کدام معنایش را نمی‌دانستیم، گوش می کردیم.

تلاوت که تمام شد، معاون مدرسه، مردی میانسال و با سر تاس، پشت میکروفن رفت، از پسرک قاری تشکر کرد و ازش خواست سکو را ترک کند. بعد شروع کرد از تغییرات گفتن. به ما خوشامد گفت که دوباره به مدرسه برگشته‌ایم و بعد شروع کرد به حرف زدن از اهمیت انقلاب و آزادی نویافته‌مان. گفت از حالا به بعد، به جای خواندن آن سرود شوم شاهنشاهی، هرروز به آیات طراوت‌بخش قرآن گوش می‌دهیم و… شروع کردیم به خمیازه کشیدن و این‌پا و آن پا کردن. شروع کردم به اذیت دختر جلویی‌ام، بقیه شروع کردند به زمزمه و برنامه‌ریزی برای زنگ تفریح. اما ناگهان متوجه شدیم که معاون مدرسه ساکت شده. سرمان را بالا بردیم و چین‌های عمیق اندوه را در صورتش دیدم. قلبم شروع کرد به زدن. شاگردها ساکت شدند، انگار فهمیده بودند مهم‌ترین بخش صحبت‌های معاون تازه شروع می‌شود.

معاون فریاد کشید: «این آزادی آسان و بدون فداکاری هزاران شهید به دست نیامده، که با خونشان سرزمینمان را از رد پای شیطان شستند.» و بعد از مکثی ادامه داد: «مدرسه‌ی ما هم فرشته‌ای را در این جهاد برای آزادی و عدالت از دست داده است.»

حس کردم دیگر نفسم بالا نمی‌آید.

«آزاده، همکلاسی شما، هفته‌ی پیش، موقعی که با پدرش در خیابان بود، گلوله‌ خورد و حالا در میان شهدایی است که مدیونشان هستیم.»

در جا خشکم زد. صدای معاون داشت آیه‌ای از قرآن را ترجمه می‌کرد که در گوشم طنین می‌انداخت، آیه‌ای که قرار بود در ده سال بعد صدها، هزارها بار بشنویم: «ولا تحسبن الذین قتلوا فی سبیل الله امواتا، بل احیائم عند ربهم یرزقون.»

چه‌طور می‌توانم حس بچه‌ای را شرح بدهم که دوست عزیزش را از دست داده؟ باورم نمی‌شد که آزاده دیگر نیست. پس مرگ این است: وقتی که امیدی نداشته باشی که کسی را که دوست داری، دیگر ببینی. نه، مرگ نبود. شاید مرگ از این آسان‌تر بود. این سوگ بود. هیچ وقت درست نفهمیدم چه‌طور مرد. تصادفی در خیابان گلوله‌ای به او خورده بود و همین. با وجود مراقبت‌های پدرومادرم، مادر بود که نگذاشت دیوانه بشوم. تمام مدت کنارم بود و برایم از بهشت می‌گفت و اینکه چه جای زیبایی است: دیگر هیچ‌کس مجبور نبود برود مدرسه یا دست‌هایش را بشوید یا دندان‌هایش را مسواک بزند: بچه‌ها مبدل می‌شدند به فرشته‌های بالدار. گفت موقعی که دعا می‌خوانم، می‌توانم با آزاده حرف بزنم و با هر دعای من، بال‌های او کمی بزرگ‌تر می‌شود، تا اینکه روزی می‌تواند دوباره به دنیای ما پرواز کند و به من سر بزند.

و من حرفش را باور کردم. این طوری دوام آوردم. بعد از چند ماه، هرچه هم سعی می‌کردم، دیگر صورت آزاده درست یادم نمی‌آمد، اما باز برایش دعا می‌کردم؛ اول هرشب، بعد یک شب درمیان، بعد هفته‌ای یک‌بار، بعد هرچندوقت یک بار، تا اینکه بزرگ شدم و پی بردم هیچ بالی آن‌قدر بزرگ نیست تا آزاده را به من برگرداند. بعد از چند سال هم که دیگر حسابی دیر شده بود، اعتقادم را به فرشته‌ها از دست داده بودم.

نسل ما به این شکل وارد دوران کودکی شد. در مرگ و نفرت تعمید داده شد. ما قبل از آنکه زندگی را بفهمیم، مرگ را شناختیم. به ما می‌گفتند وقتی امام زمان ظهور کند، به همراه 313 یار و همراهش سوار اسب می‌شوند و تمام کفار جهان را می‌کشند و آن‌قدر سر می‌زنند تا رکاب اسب امام را خون بگیرد. روی گوشت و استخوانمان حک کردند که هرروز ممکن است آخرین روز ما در این دنیا باشد و ما یاد گرفتیم که هر روز را غنیمت بشمریم.

اسلام پیروز شده بود. انقلابیون در زندان‌ها را گشودند و زندانی‌های سیاسی را آزاد کردند، و هزاران زندانی جذایی هم از فرصت استفاده کردند و از زندان گریختند. خمینی مهدی بازرگان، دبیرکل نهضت آزادی را به نخست‌وزیری موقت انتخاب کرد تا قبل از نوشته شدن قانون اساسی جدید، ریاست دولت موقت را بر عهده بگیرد. بعد، در یک چشم‌برهم‌‌زدن، «کمیته»ها را تأسیس کرد: یک نیروی انتظامی موازی پلیس که به دست انقلابیونی اداره می‌شد که به پلیس رسمی اعتماد نداشتند. بعد دادگاه انقلاب را تشکیل داد تا به محاکمه‌ی مقامات رژیم گذشته، یا به قول خودشان خائنین به ملت، بپردازند.

دستگیری‌ها بلافاصله شروع شد. وزرا و نخست‌وزیران سابق، تیمسارها، رئیس و عوامل ساواک و سایر مقاماتی که نتوانسته بودند به موقع از کشور بگریزند، در برابر دادگاه انقلاب ایستادند. محاکمه‌ها کوتاه، سریع و بی‌رحمانه بود. تقریباً تمام مقامات دستگیر شده «مفسد فی‌الارض» تشخیص داده شدند و حکم مرگ در مورد اغلب زندانیان سیاسی جدید اجرا شد.

مردم هر روز شور و شوق عکس جسد‌های سوراخ‌سوراخ «خائنان» را در روزنامه‌ها نگاه می‌کردند. به‌نظر نمی‌رسید کسی مخالف این اعدام‌های دسته‌جمعی باشد؛ همه معتقد بودند که حقشان است. من هم موافق بودم: همین‌ها عامل مرگ آزاده بودند. ما بچه‌ها عکس اجساد این خائن‌ها را از روزنامه می‌بریدیم و نگه می‌داشتیم، بی‌آنکه درست بفهمیم اعدام یعنی چه. به ما یاد داده بودند این مرگ‌ها را جشن بگیریم: حواریون شیطان را فرشته‌ی عدالت سلاخی می‌کرد. هیچ‌تصوری نداشتیم که این مرگ شوم خیلی زود در خانه‌های خود ما را می‌کوبد.

هیچ‌کس درست نمی‌دانست «جمهوری اسلامی» چیست، اما روز 12 فروردین 1358، در «بهار آزادی»، 98 درصد مردم به آن رای دادند، فقط به این دلیل که امام خمینی، در پاسخ به اختلاف نظرهایی درباره‌ی ساختار حکومت آینده، گفته بود: «من می‌گویم جمهوری اسلامی، نه یک کلمه بیشتر، نه یک کلمه کمتر.»

و البته این تنها اصطلاحی نبود که رهبر تازه‌ی ایران عرضه کرد. خمینی اصطلاح «ولایت فقیه» را هم جا انداخت. باز هم هیچ‌کس درست نمی‌دانست معنای این عبارت چیست، اما اغلب مردم به قانون اساسی مبتنی بر اصل ولایت فقیه رأی دادند. موقعی که معنای این عبارت را فهمیدند ــ مدیریت کشور به دست فقیهی مرجع در زمان غیبت امام زمان ــ خیلی دیر شده بود. مردم قدرت مطلق و اختیارات امام زمان را دودستی تقدیم امام خمینی کرده بودند و دیگر برگشتی نبود.

مردم چنان از سرنگونی نظام سلطنتی سرمست، و چنان مسحور جذبه‌ی خمینی شده بودند، که متوجه نشدند دارند حکومت مشروطه‌ی سلطنتی را (که قدرت محدودی به رئیس حکومت می‌داد)، با حکومت مطلقه‌ی سلطنتی جانشین می‌کنند؛ که آزادی چنان دشواریافته‌شان را تقدیم حاکمشان می‌کنند. که دارند از حق خودشان بر تعیین سرنوشت‌شان صرف‌نظر می‌کنند و اختیار یک ملت را مادام‌العمر به یک نفر می‌سپارند.

(برای خواندن بخش اول – قسمت 4 اینجا را کلیک کنید)