بخش اول – 2

نگاه آهو – آرش حجازی

بخش اول

عشق تو شد، چون پیشه‌ام

(پاییز ۱۳۵۷ – تابستان ۱۳۵۹)

2

[قسمت قبل را اینجا بخوانید]

[به صفحه فهرست برگردید]

اولین بار در شهریور 1357 تنش را حس کردم، وقتی که از سفر تابستانی‌مان به انگلیس برمی‌گشتیم و به مرز بازرگان رسیده بودیم. با ماشین فورد تانوس نو بابا آمده بودیم که مامان، خاله مرجانه، خواهر دوساله‌ام گلنار و مرا از راه فرانسه، ایتالیا، یوگوسلاوی، بلغارستان و ترکیه، به ایران برگرداند. پدرومادرم تصمیم داشتند هرسال تابستان به انگلیس بروند تا زبان انگلیسی من تقویت بشود و آن‌ها هم دوستانشان را ببینند. اما مقرر نبود. اولین تعطیلات تابستانی‌مان در اروپا، شد آخریش. آن تابستان قرار بود خیلی چیزها را برهم بزند. انقلاب اسلامی در راه بود.

پدرومادرم هیچ راهی برای باخبر شدن از اوضاع داخل ایران نداشتند. آن موقع نه اینترنتی بود، نه تلفن همراهی و نه کانال ماهواره‌ای. ماشینمان هم رادیو نداشت. در مرز بازرگان بود که پی بردیم خبری است. بابا بعد از صحبت با مأمور جوان گمرک به ماشین برگشت. از خشم و اضطراب سرخ شده بود: سینما رکس آبادان موقع نمایش فیلم گوزن‌‌های مسعود کیمیایی آتش گرفته بود و سیصد نفر در آن جزغاله شده بودند.

از مرز راه افتادیم و دو روز طول کشید تا کوهستان‌ها و بعد بیابان‌ها گذشتیم و به تهران، خانه‌ی حاج‌آقا، پدربزرگ مادری‌ام، رسیدیم. قبلاً خیلی در ایران سفر نکرده بودم و اولین بار بود که آن همه تنوع را در طبیعت ایران می‌دیدم، از جاده‌های سرد کوهستان‌های مرتفع، تا دشت‌های همیشه سبز شمال، و بیابان‌های برهوت قزوین. بابا بدون توقف تا تهران راند. شب‌ها او همچنان می‌راند، ما در ماشین می‌خوابیدیم و مامان و خاله مرجانه به نوبت روی صندلی کنار بابا می‌نشستند تا پشت فرمان خوابش نبرد. مامان چند بار اصرار کرد بایستیم و چند ساعتی در مسافرخانه‌ یا هتلی استراحت کنیم، اما بابا قبول نکرد. از اوضاع نگران بود و می‌خواست هرچه زودتر به تهران برسیم. من هم، بعد از چند هفته زندگی در آن ماشین، خسته از خوابیدن و خوردن در ماشین، دلم می‌خواست زودتر برسیم. بابا خیال کرده بود رانندگی در آن کشورها تجربه‌ی خوبی است، اما برای من دیگر جالب نبود. فقط دلم می‌خواست به تخت‌خواب خودم برسم و بخوابم. بالاخره، بابا ماشین را جلوی خانه‌ی حاج‌آقا پارک کرد. قرار بود چند روزی پیش آن‌ها بمانیم تا بعد به آپارتمانی که بابا از دوستش اجاره کرده بود برویم.

همین که رسیدیم، خبردار شدیم که خمینی  که در نجف تبعید بود، بیانیه‌ای داده و شاه را مسئول فاجعه‌ی سینما رکس آبادان خوانده. یادم نیست چه‌طور آن واقعه را به شاه نسبت داد، اما مردم حرفش را باور کردند؛ مردم حرف‌های روحانی‌ها را باور می‌کردند و از آنجا که فیلم گوزن‌ها به نوعی نقد نظام حاکم قلمداد می‌شد و از مقاومت مسلحانه حمایت می‌کرد، اتهام خمینی باورپذیر بود. این حادثه، خشم ملت را علیه رژیم شعله‌ور کرد. خشمی که در چند ماه بعد انباشته می‌شد و با انفجاری، به سقوط 2500 سال حکومت سلطنتی در ایران پایان می‌داد.

این اولین بار بود که اسم روح‌الله خمینی را شنیدم. بیست روز بعد، اتفاق دیگری افتاد. پلیس روی تظاهرات مردم در میدان ژاله آتش گشود و عده‌ای کشته شدند: بعضی می‌گفتتند 4000 نفر، بعضی می‌گفتند 90 نفر. همه به جوش آمدند. من که با مفهوم مرگ آشنا نبودم، نمی‌فهمیدم چرا. اما آن بی‌خبری و چشم‌وگوش‌بستگی خیلی طول نکشید. چند روز بعد که مامان مرا به مدرسه برد تا در کلاس دوم اسمم را بنویسد، شنیدم که چارلی چاپلین مرده. این کسی بود که می‌شناختم، مرا می‌خندند… و آنجا بود که معنای مرگ را فهمیدم.

دو ماه بعدی درست یادم نیست. مهم‌ترین خاطره‌ام از آن دو ماه، تنش مواج در فضاست، آمیخته به ترس و شجاعت… و شعارهای قرمز روی دیوارها: «مرگ بر شاه!»، «درود بر خمینی!» و چهره‌های گرفته‌ی مردمی که می‌ترسیدند با هم حرف بزنند و هیچ‌کس نمی‌دانست این ماجرا به کجا ختم می‌شود.

بعد، ناگهان، سکوت شکست و ارتعاشات هوا توفان شد… بازار تهران، قلب اقتصاد ایران، به همراه تمام مدارس، دانشگاه‌ها، صدها مغازه و کسب‌وکار دیگر، به اعتصاب ملی دست زدند. درست نمی‌فهمیدم چه خبر است، فقط خوشحال بودم که دیگر مجبور نیستم مدرسه بروم، مثل یک تعطیلات تابستانی دوم بود، هرچند به این معنی هم بود که بهترین دوستم آزاده را هم برای مدتی نمی‌بینم. در کلاس با هم می‌نشستیم، با هم درس می‌خواندیم و زنگ تفریح هم با هم حرف می‌زدیم. هنوز موهای مجعد سیاهش و ذهن ریاضی درخشانش یادم است: تمام جمع و تفریق‌ها را ذهنی حل می‌کرد. وقتی مدرسه‌ها تعطیل شد، فرصتی برای خداحافظی دست نداد و شماره‌ی تلفنش را هم نداشتم. خیال می‌کردم دورانی که با هم داشتیم، ابدی است. بچه که هستی، همه‌چیز ابدی به نظر می‌رسد. اما قرار بود خیلی زود پی ببرم که هیچ‌چیز ابدی نیست.

پدرم و دوست‌هایش هرشب جمع می‌شدند و بی‌پایان بحث می‌کردند و دود سیگار همه‌جا را می‌گرفت. گاهی به سخنرانی‌های آتشین خمینی گوش می‌دادند که روی کاست ضبط شده بود و از راه کویت یا عراق قاچاقی وارد ایران می‌شد. هیجان‌زده و خوشحال بودند، می‌خواستند جزئی از این جریان باشند. بعضی‌هایشان یادم است: رضا کمپانی، مهندس برق؛ هرمز، استاد دانشگاه در رشته‌ی برق. هردویشان عضو حزب توده بودند. بهرام هم مثل بابا ملی‌گرا بود.

برایم سخت بود بفهمم چرا همه از شاه بدشان می‌آید. در مدرسه به ما یاد داده بودند که شاه پدر مهربان ملت است؛ نگران بچه‌هایش است و هروقت می‌شنود ایرانی‌ای در اسرت است، اشک می‌ریزد. هرروز صبح سرود شاهنشاهی را می‌خواندیم: «شاهنشه ما زنده بادا / پايد کشور به فرّش جاودان…» اما بابا موافق نبود و بالاخره هم انزجارش را از این سرود نشانم داد. داشتم زیر لب سرود شاهنشاهی را می‌خواندم که دست بابا را روی شانه‌ام حس کردم. برگشتم و دیدم «آن جوری» دارد نگاهم می‌کند. عصبانی بود.

گفت: «آرش، شاه بد است. ما دلمان نمی‌خواهد زنده بماند. شاه جوان‌های زیادی را کشته، نمی‌گذارد مردم حرف بزنند، کشور ما را به امریکا فروخته و ایران را ویران کرده. دلم نمی‌خواهد پسرم این سرود لعنتی را بخواند.»

«پس چی بخوانم بابا؟»

آن وقت بود که «ای ایران» را یادم داد، ترانه‌ای که گل گلاب در جنگ جهانی دوم و زمان اشغال ایران به دست روس‌ها و انگلیس‌ها سروده بود. با اینکه این سرود هیچ وقت سرود ملی ایران نشد، مردم ایران همیشه آن را سرود ملی خودشان دانسته‌اند.

«ای ایران، ای مرز پرگهر،

ای خاکت سرچشمه‌ی هنر،

دور از تو اندیشه‌ی بدان،

پاینده مانی تو جاودان

مهر تو شد، چون پیشه‌ام؛

دور از تو نیست، اندیشه‌ام…»

بعد از مرگ ندا که به انگلستان رفتم تا تحصیلم را در رشته‌ی نشر تمام کنم، دوست ایتالیایی‌ام نینا به من گفت: «باورم نمی‌شود! مردم ایران را دارند در خیابان‌ها می‌زنند، می‌کشند، شکنجه می‌دهند، اما دست از اعتراض برنمی‌دارند!»

فقط گفتم: «آره، می‌دانم.» و رفتم. با استادم قرار داشتم و فرصت نشد برایش بگویم که این بخشی از ایرانیت مناست. نشد برایش بگویم که ایران برای ایرانی‌ها صرفاً یک کشور نیست، مفهومی است که فارغ از قومیت، نژاد، لهجه یا دین، آن‌ها را متحد می‌کند. در نقش هویت، هم برکت است و هم نفرین؛ و همچنین، رؤیایی است که باعث شد این ملت تاریخی طولانی و سرشار از چالش را تحمل کند، تنها رؤیایی که ارزشش را داشت تا به خاطرش بمیری. ایرانی‌ها ملتی مغرور و سرسختند. نشد برای نینا بگویم که ایرانی‌ها ایرانی بودند، وقتی آریایی‌ها مهاجرت طولانی‌شان را چهار هزار سال قبل از دشت‌های منجمد سیبری شروع کردند. بعضی عازم شبه‌جزیره‌ی هند شدند، بعضی در دشت‌های سرسبز آسیای مرکزی مقیم شدند و بعضی قدم به فلاتی گذاشتند که امروز اسمش ایران است: «سرزمین آریایی‌ها». در 2500 سال گذشته، بارها و بارها بر این ملت تاخته‌اند و ویرانش کرده‌اند، اما با وجود اینکه ایران به دست آشوری‌ها، یونانی‌ها، رومی‌ها، عرب‌ها، ترک‌ها، انگلیسی‌ها و روس‌ها ویران و گاهی اشغال شد، مردمش همچنان ایرانی مانده‌اند. چهارصد سال بعد از حمله‌ی اعراب، زبانشان را دوباره زنده کردند. وقتی دیدند نمی‌توانند در برابر اعراب مقاومت کنند و یا باید اسلام را بپذیرند یا بمیرند، آن را به مذهب شیعه استحاله بخشیدند که به نوعی همخوانی بیشتری با باورهای زرتشتی و مانوی‌شان داشت. برخلاف بسیاری از تمدن‌های کهن که به دست اعراب فتح شدند، ایرانی‌ها هرگز «عرب» نشدند و عربی را به عنوان زبان ملی خود نپذیرفتند. امروز ایرانی‌ها به همان زبانی حرف می‌زنند که شاعران محبوبشان، رودکی، فردوسی و خیام، هزار سال پیش شعر می‌گفتند.

«ایرانی» ملیت نیست، یک روش زندگی است. احتمالاً نینا باورش نمی‌شد اگر بهش می‌گفتم که ایرانی‌ها، در پیروی از آموزه‌های سه هزارساله‌ی زرتشت – که تنها راه انسان این است که انتخاب کند: سرباز تاریکی باشد یا رزم‌آور نور ــ هنوز به نبرد ابدی میان خیر و شر اعتقاد دارند. باید انتخاب کند و تصمیم آن‌ها فرجام این نبرد را تعیین می‌کند. مرگ در میدان این نبرد بزرگ‌ترین افتخاری است که یک ایرانی می‌تواند برای خودش تصور کند. برای همین است که در یک قرن گذشته، ایران شاهد دست کم چهار خیزش اجتماعی و یک جنگ بوده است: انقلاب مشروطه، قیام سی تیر در حمایت از مصدق، انقلاب اسلامی 1357،  جنگ هشت ساله با عراق، و جنبش اعتراضی سال 1388 در برابر تقلب در انتخابات ریاست جمهوری.

اما برگردیم به سال 1357.

شاه که در دستپاچگی‌اش تصمیم گرفته بود اعتراض‌ها را سرکوب کند، تیمسار ازهاری را نخست‌وزیر کرد و او هم برای ساعات بعد از تاریکی، حکومت نظامی اعلام کرد. آیت‌الله خمینی که حالا دیگر از عراق به پاریس منتقل شده بود، از مردم خواست در مقابله با حکومت نظامی، هرشب ساعت 9، از پشت‌بام‌ها فریاد الله‌ اکبر سر بدهند. مردم پیروی کردند، از جمله بابا و دوست‌هایش، که هیچ‌کدام دنبال استقرار حکومت دینی نبودند. خمینی از سربازهای وظیفه خواست ترک خدمت کنند و آن موقع بود که دایی رضا هم مشغول خدمت بود، فرار کرد و مخفی شد تا مجبور نشود روی مردم اسلحه بلند کند.

تفریحی شده بود رفتن به پشت‌بام و الله‌ اکبر گفتن. می‌دانستم تمام همسایه‌ها می‌آیند تا مشارکت کنند و ضمناً تازه‌ترین جوک‌ها را درباره‌ی شاه و نخست‌وزیر بگویند. ما بچه‌ها اجازه داشتیم تا دیروقت بیدار بمانیم و در الله اکبر گفتن به والدینمان محلق بشویم. در آپارتمانی در خانه‌ای دوطبقه زندگی می‌کردیم که پدرم از دوستی قدیمی و همکار دانشگاهی اجاره کرده بود. دوستش در طبقه اول زندگی می‌کرد و پسرش کامی و دخترش نازی دوست‌های من بودند. موقعی که پدر و مادرهایمان با خنده و خوشحالی الله اکبر می‌گفتند، ما هم بازی می‌کردیم و گاهی الله اکبر می‌گفتیم.

یک بار از بابا پرسیدم: «بابا، چرا الله اکبر می‌گویی؟»

«باید به این شاه مستبد نشان بدهیم که دیگر در این کشور حرف‌هایش اعتبار ندارد. باید بهش نشان بدهیم که ما بی‌شماریم و با هم متحدیم.»

سی سال بعد، میرحسین موسوی مردم ایران را دعوت کرد تا همین کار را دوباره از سر بگیرند و از پشت‌بام‌ها الله اکبر بگویند تا اعتراضشان را به تقلب در نتایج انتخابات اعلام کنند. نکته‌ی طعنه‌آمیز این است که در سال 1388، سردادن فریاد الله اکبر ممنوع شد، از طرف همان نظامی که سی سال قبل، از این فریادها متولد شده بود. طعنه‌آمیزتر این بود که شاه فقط این فریادها را نادیده گرفت، اما نیروی انتظامی جمهوری اسلامی ایران، به خانه‌های مردم حمله می‌کرد و هرکه را الله اکبر می‌گفت، دستگیر می کرد.

چند روز بعد، ازهاری در مجلس سنا گفت: ««آقايان! اينها دروغ است. ضبط صوت گذاشته‌اند روی پشت بام‌ها و صدای آن را بلند می‌‌كنند. من خودم، همراه خانومم، رفتيم روی پشت بام، دوربين انداختيم، كسی روی بام‌ها نبود. اين‌ها همه‌اش نوار است…»

این اظهارنظر ابلهانه مردم را عصبی‌تر کرد. آیت‌الله خمینی مردم را دعوت کرد تا روز عاشورا راهپیمایی کنند تا به ازهاری نشان بدهد که اصلاً هم نوار نیست و مردمی که به رژیم اعتراض دارند، بی‌شمارند.

بابا مرا به این راهپیمایی عظیم برد. با اینکه عملاً کمتر کسی بود که در این راهپیمایی شرکت نکرد، پدربزرگم حاج‌آقا در خانه ماند. حاج‌آقا که مذهبی متعصبی بود و سال‌ها به مطالعه درباره‌ی فقه و شریعت اسلامی پرداخته بود و اطلاعات دینی عمیقی داشت، چندان به جنبش اجتماعی به رهبری روحانیت اعتقاد نداشت. به‌خصوص انتقاد زیادی به شخص آیت‌الله خمینی داشت. حاج‌آقا یک کتابفروشی بسیار معتبر اسلامی در بازار تهران داشت که محل رفت‌‌وآمد تقریباً تمام طلبه‌ها و مدرسان حوزوی بود. در حلقه‌های نشر و به‌خصوص نشر کتب مذهبی کمتر کسی او را نمی‌شناخت و هیچ‌کس در اعتبار او به عنوان مرجع بلارقیبی در کتابشناسی تردید نداشت. و همین حاج‌آقا، هربار مامان و خاله‌ می‌خواستند به راهپیمایی بروند، بهشان هشدار می‌داد.

«شما آخوندها را به اندازه‌ی من نمی‌شناسید. نباید بهشان اعتماد کنید.»

یک بار ماجرای یکی از برخوردهایش با آیت‌الله خمینی را برایم گفت. ظاهراً در دهه‌ی سی با هم ملاقات کرده بودند. خمینی آیت‌الله نبود، آخوند یا طلبه‌ای ساده بود. خمینی به کتابفروشی حاج‌آقا رفته بود و سراغ کتابی را گرفته بود. حاج‌آقا کتاب را آورده بود و همان موقع هم نظر نویسنده‌ی کتاب را نقد کرده بود. خمینی اخم کرد و گفت که حاج‌آقا نباید در مسائلی به این حساسی اظهار نظر کند و بگذارد علما درباره‌اش اظهار نظر کنند. حاج‌آقا لحظه‌ای ساکت ماند و بعد گفت: «من به اندازه‌ی خود شما در این مورد اطلاعات دارم. فرقش این است که من دارم شرافتمندانه کار می‌کنم و زحمت می‌کشم تا نانی دربیاورم، اما شما تمام عمرتان یک روز هم کار نکرده‌اید و از دین مردم ارتزاق می‌کنید.» خمینی عصبانی شد و کتاب را روی پیشخان پرت کرد و بیرون رفت. گاهی دلم می‌خواهد خیال کنم که همان موقع بود که خمینی تصمیم گرفت چیزی بیشتر از یک آخوند باشد: رهبر سیاسی بشود.

اما حاج‌آقا هم برای خودش مستبدی بود. مامان را در شانزده سالگی مجبور کرد مدرسه را کنار بگذارد و هرچه هم مامان استغاثه کرد، فایده نداشت. اعتقاد داشت دخترها نباید بعد از سن مشخصی درس بخوانند. هرچند نوبت که به خاله مرجانه رسید که چهار سالی از مامان جوان‌تر بود، نظرش عوض شد و شاید در سایه‌ی حرکت‌های فمینیستی آن زمان، اجازه داد خاله به دانشگاه برود و حتی هزینه‌ی اقامتش در کمبریج را داد.

اما مامان را مجبور کردند در 17 سالگی ازدواج کند. باید بین خواستگارهایش انتخاب می‌کرد، و مامان هم بابا را انتخاب کرد، چون بابا قول داده بود بهش اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل بدهد. مدتی بعد از ازدواج، مامان مرا باردار شد و بعد هم برای دکترای بابا به انگلیس رفتیم. آنجا مامان توانست به تحصیلش ادامه بدهد.

وقتی بابا اسم مرا گذاشت «آرش»، ظاهراً حاج‌آقا خیلی ناراحت شد، چون دلش می‌خواست اسم مرا علی بگذارند. معتقد بود این اسم‌های ایران پیش از اسلام باعث نشر کفر در مملکت می‌شود. همیشه سربه‌سر من می‌گذاشت و می‌گفت آرش که پهلوان نبود، چون پهلوان که با انداختن یک تیر جانش در نمی‌رود! از نظر او امام علی پهلوان واقعی بود که می‌توانست هفتصد کافر را در یک روز گردن بزند.

هرچه بود، آن روز عاشورا در سال 1357، ما هم در میان مردم بودیم. هیچ‌وقت این همه آدم را یک جا ندیده بودم که همه‌شان یک چیز را بخواهند. هیچ‌کس ظاهراً ندیده بود و می‌گفتند یکی از بزرگ‌ترین راهپیمایی‌های تاریخ است. میلیون‌ها نفر از میدان 24 اسفند تا میدان شهیاد راهپیمایی کردند. جمعیت آن قدر زیاد بود که پلیس دستور گرفته بود هیچ مداخله‌ای نکند. مردها و زن‌ها اغلب در گروه‌های جدا راهپیمایی می‌کردند. بارزترین چیزی که توجهم را جلب کرد، تغییر ناگهانی مُد در میان زن‌ها بود. آن زن‌های جوانی که دو روز پیش شلوار جین تنگ یا دامن کوتاه و موهای افشان داشتند، حالا همگی حجاب داشتند، یا چادر، یا روسری؛ حتی آن‌هایی که در حالت عادی بی‌حجاب بودند. آیت‌الله خمینی دیگر شده بود رهبر رسمی جنبش ضد شاه و مردم به شدت اعتقاد داشتند که اسلام تنها ملجأ و پناهشان است.

در میان مردها تنوع بیشتر بود: شلوارهای پاچه‌گشاد، یقه‌های پهن پیراهن و موهای بلند و خط ریش‌های پایین، طبق مد دهه‌ی 1970. اما خیلی‌ها هم موهایشان را کوتاه کرده بودند و ریش داشتند که نشانه‌ی اعتقادات مذهبی‌شان بود، اغلب سی چهل ساله بودند و پیراهن‌ آستین‌بلند به تن داشتند. مسن‌ترهایی هم بودند که کلاه عرقگیر به سر داشتند و خیلی سریع می‌شد فهمید احتمالاً بازاری‌ هستند و از پشتیبانان سرسخت آیت‌الله خمینی. دریایی از تنوع در میان مردها و دریایی از یکنواختی در میان زن‌ها.

وقتی دیگر نتوانستم راه بروم، بابا مرا بر دوشش سوار کرد و به سمت میدان آزادی ادامه دادیم. بابا معتقد بود من حق دارم شاهد این رخداد باشم، چون دیگر بعید بود شاهد چنین تجمعی باشم. شاه محکوم به شکست و پیروزی نزدیک بود.

اما بابا در اشتباه بود. سی سال بعد، در خرداد 1388، من شاهد و بخشی از تجمعی عظیم‌تر، در همین خیابان بودم. نوع تجمع متفاوت بود. اول اینکه اسم خیابان‌ها عوض شده بود. میدان 24 اسفند شده بود میدان انقلاب و میدان شهیاد شده بود میدان آزادی. اما تغییر در مردم چشم‌گیرتر بود. این بار مردها و زن‌ها با هم راه می‌رفتند و تنوع بین زن‌ها بارزتر از مردها بود، هرچند همه‌شان مجبور بودند حجابشان را حفظ کنند: میراث مادرانشان. در سال 1357 زن‌ها تصمیم گرفتند از آزادی‌شان برای انتخاب پوشش چشم بپوشند. در سال 1388، زن‌‌ها مبارزه می‌کردند تا آزادی‌شان را به دست بیاورند.

بیشتر شعارها و سرودهای روز عاشورا یادم است. محبوب‌ترین شعار از همه بامزه‌تر بود. مردم در جواب اظهارنظر ابلهانه‌ی ازهاری درباره‌ی الله اکبرهای شبانه، شعار می‌دادند: «ازهاری گوساله، بازم بگو نواره، نوار که پا نداره، ای خر چار ستاره!» اما بقیه شعارها ساده و صریح بود: «مرگ بر شاه!» «درود بر خمینی!»، «استقلال، آزادی، انقلاب اسلامی!»

اما بین خیلی از شعارها تفاوت چشم‌گیر بود. چریک‌های فدایی سرود انترناسیونال را فارسی کرده بودند و می‌خواندند «برپاخیز! از جا کن! بنای کاخ دشمن!»، مجاهدین خلق می‌خواندند «قسم به اسم آزادی، به لحظه‌ای که جان دادی، که راه تو، ای شهید، باشدا، راه ما!» اسلامی‌ها الله اکبر و لا‌الله الی‌الله می‌گفتند. بعضی‌ها فقط در سکوت راه می‌رفتند، و بعضی‌ها هم بودند که بعضی شعارها را می‌دادند و در مورد بقیه سکوت می‌کردند. می‌شود گفت کسی نبود که «مرگ بر شاه» نگوید. از بابا پرسیدم چرا همه «درود بر خمینی» نمی‌گوید. بابا گفت: «دوست ندارم یک آدم را بزرگ کنم.»

«پس چرا آمده‌ای بین کسانی که این‌همه دوستش دارند؟»

«بعد از اینکه شاه رفت، آزادی برمی‌گردد. یعنی مردم می‌توانند هرکسی را که خواستند انتخاب کنند. این یعنی دموکراسی. دیگر یک نفر قدرت مطلق نخواهد داشت. قدرت مال مردم است، حتی اقلیت مردم هم حق حرف زدن دارند.»

البته باز هم در اشتباه بود.

(بخش اول – قسمت 3 را بخوانید)