نگاه آهو – آرش حجازی
بخش اول
عشق تو شد، چون پیشهام
(پاییز 1357 – تابستان 1359)
1
از مادر ـ مادربزرگ پدریام ـ پرسیدم: «این آیتالله خمینی که میگویند کی است؟»
اسمش را اینجا و آنجا شنیده بودم، اما نمیدانستم کی است. هرشب مردم میرفتند پشت بام تا عکسش را در قرص ماه ببینند و واقعاً دلم میخواست بدانم آنجا توی ماه چه میکند.
مادر، همچنان که سیگارش را در چوبسیگارش میگذاشت، گفت: «آیتالله خمینی نایب امام زمان است. توی عصر غیبت، نایبت امام زمان مسئول دین و ایمان مسلمانهاست،» سیگارش را روشن کرد و ادامه داد: «خمینی برای نجات ما آمده.»
«چرا صورتش توی ماه است؟»
همانطور که چهارزانو نشسته بود، لبخند زد و لبخندش به حالت عرفانی صورتش شدت بخشید: «تا مردم بدانند که او برگزیدهی خداست.»
هرچی بیشتر به ماه خیره میشدم، بهتر میتوانستم شکلی را در آن تشخیص بدهم. اما شکلی که من میدیدم اصلا شبیه صورت آدم نبود، چه رسد به صورت یک آدم مقدس. بیشتر، یک جورهایی شبیه یک خرگوش بود، درواقع خیلی شبیه باگز بانی بود.
مادر معتقد بود که من هنوز عقلرس نشدهام.
درست متوجه نشده بودم که چرا امام زمان به نایب احتیاج دارد. به نظرم غیرمنطقی بود. اگر قرار بود امام زمان آن قدر در غیبت بماند تا موعد نجات دادن دنیا برسد، قاعدتاً نباید کسی را زودتر بفرستد تا دنیا را زودتر نجات بدهد؛ و اگر وقت نجات دادن دنیا رسیده باشد، چرا خودش ظهور نمیکند و نایب میفرستد؟
مادر گفت: «پرت و پلا نگو. در مورد قدر الهی ما نباید فضولی کنیم.»
اولین بار نبود که این سؤال را میپرسیدم. از همان بار اول که در پچوپچ پدر و مادرم و دوستهایشان، همکلاسیهایم و گاهی در رادیوی بی بی سی فارسی شنیدم که اسم خمینی را با احترام میآوردند، این سؤال را هم پرسیدم، به امید اینکه دو جواب مشابه بشنوم. جواب مادر شباهتی به جوابی نداشت که از پدرم شنیده بودم.
پدرم گفته بود: «خمینی یک روحانی است پسر جان، آخوند است. 15 سال پیش به خاطر اعتراض به استبداد شاه از ایران تبعید شد. حالا دوباره فعال سیاسی شده و مردم زیادی ازش حمایت میکنند.»
شاید به نظر بیاید این جملهی قلمبه سلمبه برای پسری هشت ساله کمی سنگین بود. اما خوشبختانه به این زبان عادت داشتم. متأسفانه بر خلاف پدرم که اعتقاد داشت من نابغهام، نبوغ زیادی در خودم سراغ نداشتم، اما پدرم قبل از پنج سالگی مجبورم کرد خواندن و نوشتن یاد بگیرم، به فارسی و انگلیسی، و اولین کتاب جدیام را در شش سالگی خواندم: کتابی دویست صفحهای دربارهی زندگی توماس ادیسون. بابا کتاب را به من داده بود، امیدوار بود زندگی او را الگو کنم. تا مدتی ادیسون الگویم بود، تا اینکه با پیتر پن و سوپرمن آشنا شدم.
من در 28 بهمن سال 1349 در تهران به دنیا آمدم، همان سالی که سفینهی آپولو 14 روی ماه فرود آمد، پابلو نرودا جایزهی ادبی نوبل را گرفت و نیکیتا خروشچف و جیم موریسون مردند. یک ساله بودم که بابا ما را به انگلستان برد تا دکترایش را در دانشگاه بیرمنگهام بگیرد. بارزترین خاطرهام از چهارسالی که در بیرمنگهام زندگی کردیم، غیر از زندگی عادی کودکی عادی که در انگلستان زندگی میکند و دوستها و مدرسه و بازی و نک و نال همیشگی از وضع آب و هوا، با کمک عکسی در ذهنم حک شده است: بابا با لباس و کلاه تخت فارغالتحصیلی جلوی ساختمان اصلی دانشگاه بیرمنگهام ایستاده. آن موقع سی و چهار ساله بود و مدرکش را در دستش گرفته بود. چشمهایش از خوشحالی و امید برق میزد و با اینکه سعی کرده بود قیافهای جدی بگیرد، نتوانسته بود لبخند و شعف بیپایانش را پنهان کند.
حالا که دهها سال است پدرم را میشناسم، میتوانم تصور کنم در آن عکس چه در مغزش میگذشت: بازگشت قریبالوقوع به ایران؛ تدریس، اجرای برنامههایش برای اصلاحات در نظام آموزش عالی ایران؛ و، چون بر خلاف من واقعاً نابغه بود، شروع تحقیقاتش در علم مواد.
دقیقاً 34 سال بعد، در سفری به انگلستان، ماشینی کرایه کردیم و باز به دانشگاه بیرمنگهام رفتیم. از بابا خواستم جلوی ساختمان اصلی، درست در همان محل قبلی بایستد تا ازش عکس بگیرم. اما وقتی دوربین را بالا گرفتم، مجبور شدم قبل از گرفتن عکس چند ثانیه صبر کنم تا اشکهایی که جلوی دیدم را گرفته بود پاک بشود. از آن روز 34 سال پیش، سفرمان خیلی دراز شده بود. خیلی چیزها زیرورو شد: موهایش کاملاً سفید شده و دیگر آن سرزندگی یک جوان 34 ساله را ندارد، اما مهمترین تغییر در صورتش است. این بار هم لبخند میزد، اما لبخندش بیهوده میخواست اندوه عمیقی را بپوشاند که ریشه در امیدهای بربادرفتهی مردی داشت که هنوز عاشق رؤیایی است که دیگر وجود ندارد.
سال 1354 به ایران برگشتیم و خواهرم گلنار سال بعدش به دنیا آمد. بابا در دانشگاه علم و صنعت استادیار رشتهی مهندی متالورژی شد. مامان تصمیم گرفت درس بخواند و دیپلمش را بگیرد و در کنکور شرکت کند. من هم رفتم کودکستان. آپارتمان کوچکی در خیابان پالیزی اجاره کردیم و بابا هم پولی جور کرد و برایمان تلویزیون رنگی خرید. تلویزیون مرا با دنیای چارلی چاپلین، و البته ابرقهرمانهای کارتونی آشنا کرد: سوپرمن، بتمن، آکوامن، چهار شگفتانگیز و اسپایدرمن. همین شخصیتهای کارتونی بودند که به من فهماندند اسم آدم باید یک معنایی داشته باشد و تصمیم گرفتم از بابا بپرسم چرا اسم مرا گذاشته «آرش».
«آرش به زبان اوستایی یعنی درخشنده. اما به خاطر معنایش نبود که این اسم را روی تو گذاشتم.» و بعد داستان آرش کمانگیر را برایم گفت.
«چهار هزار سال پیش، وقتی جنگهای بین ایران و توران شروع شد، آرش کمانگیری ساده در سپاه ایران بود. تورانیها ایران را شکست دادند و مرکز را محاصره کردند. بعد، برای تحقیر ایرانیهای شکست خورده، شاه ایران را مجبور کردند عهدی را قبول کند. قرار شد کمانگیری ایرانی تیری از کمان رها کند. آن تیر هرجا فرود میآمد، میشد مرز تازهی بین ایران و توران.
«هیچ کمانگیری جرئت نکرد قدم جلو بگذارد. تیر حتی بهترین کماندارها هم بیشتر از یک فرسنگ برد نداشت. این عهد معنایش این بود که ایران میبایست تمام خاکش را به دشمن واگذار میکرد و کسی نمیخواست مسئول این خفت باشد.
«اما آرش قدم جلو گذاشت و داوطلب شد. چون داوطلب دیگری نداشتند، شاه قبول کرد. آرش از کوههای البرز بالا رفت و تنها تیرش را پرتاب کرد، اما پیش از رها کردن تیر، جانش را در تیر کرد.
«تیر سه روز پرواز کرد و سوارهایی که تعقیبش میکردند، روز سوم، تیررا نشسته بر تنهی درخت گردویی در مرز قبلی ایران و توران پیدا کردند. صلح برقرار و جنگ تمام شد. تورانیها مجبور شدند به سرزمینهای خودشان عقب بنشینند و برکت به ایران برگشت.
«اما آرش ناپدید شده بود. جانش را در تیر کرده بود و در جا مرده بود. اما بنا به افسانه، هنوز در کوههای البرز است و به درراهماندههایی که نامش را بخوانند، کمک میکند.»
بابا معتقد بود فداکاری آرش از هر ابرقهرمان امریکایی مهمتر است. تیر آرش جنگ را تمام کرد، بدون آنکه خونی بر زمین بریزد، و برای همین جان خودش را داد.
این داستان، در کنار ماجراهای ابرقهرمانها، عشق مرا به قصهها و افسانهها شعلهور کرد، و آن موقع بود که مادر وارد صحنه شد و تشنگیام را سیراب کرد. صدها قصه بلد بود. مامان قصههای برادران گریم را برایم میگفت، بابا سرگذشت شخصیتهای تاریخی و دانشمندان مشهور ایرانی مثل خیام و خوارزمی را. اما مادر بود که، با قصههای اسرارآمیزش، سرشار از سنگهای جادو و گنجهای پنهان، و همینطور قصههایش از زندگی امامان، شور مرا برای قصهگویی و ماجراهای فوقطبیعی برانگیخت.
برای همین بود که باید از او هم دربارهی آیتالله خمینی میپرسیدم، با اینکه از بابا هم پرسیده بودم. چون جواب مادر برایم مهم بود. تنها چیزی که بین مادر و بابا مشترک بود، غیر از خونشان، هوش زیادشان بود. وقتی جواب هردو را به یک سؤال داشتم، میتوانستم ادراک خودم را از واقعیت شکل بدهم، که لاجرم آمیزهای از واقعگرایی بابا و دنیای خیالی مادر بود.
جوابهای بابا که طرفدار سرسخت منطق بود، همه مبتنی بر مستندات بود و اگر مستنداتی در دست نبود، مبتنی بر استدلال و استنتاج. هرچه سؤالها سختتر، هیجان او برای پیدا کردن بهترین جواب بیشتر. چانهاش را در دست میگرفت و فقط سبیلش از بالای دستش بیرون میماند، و بعد فرایند استنتاج را شروع میکرد. گاهی، وقتی سخت بود پیدا کردن جواب منطقی درست، دستش را روی پیشانیاش که خط موهایش داشت کمکم عقب میرفت میگذاشت و مدتی ساکت میماند. اما همیشه توضیحی پیدا میکرد، حتی برای معجزاتی مثل شکافتن دریا به دست موسی یا شقالقمر حضرت محمد. یک بار ازش پرسیدم عیسی چهطور توانست ایلعازر را زنده کند. جواب بابا این بود که: «چه میدانی؟ شاید اصلاً نمرده بود.»
اما واکنش مادر کاملاً طور دیگری بود. او هم تمام تلاشش را میکرد تا به جواب برسد، اما از روش استنتاجی عجیب خودش استفاده میکرد. به خلاء جلویش خیره میشد و جوابهای خیلی پیچیدهای برایم پیدا میکرد که همیشه با قوانین طبیعت تطابق نداشت.
بین بابا و مادر، علیرغم رویکردهای متفاوتشان، چیز دیگری هم مشترک بود: هردویشان معتقد بودند همیشه جوابی وجود دارد. بابا سؤالهای بیجواب را با «علم بهزودی جوابش را پیدا میکند» توجیه میکرد و مادر با «خدا جوابش را در زمان خودش آشکار میکند».
مادر زن عجیبی بود. عشق زندگی من بود. دختر یک نانوا بود و در سیزدهسالگی مجبورش کردند با پدربزرگم ازدواج کند که از زن مرحومش دو دختر پنج ساله و هفت ساله داشت. مادر باید نقش مادر این دخترها را بر عهده میگرفت، در حالی که خیلی راحت میتوانست جای خواهرشان باشد. اما وقتی آقاجون تصمیم گرفت دو زن دیگر بگیرد و خانه را از دوازده بچه پر کند که چندان از توجه او نصیب نمیبردند، مادر ترکش کرد و دیگر هیچوقت به عقب نگاه نکرد، حتی تقاضای طلاق هم نکرد. حالا در قم زندگی میکرد، نزدیک حرم حضرت معصومه. روزگارش را با قلاببافیهای اعلایش برای عروسها میگذراند و روزی یک بار به حرم میرفت.
یک بار ازش پرسیدم چرا آقاجون را ترک کرد. گفت:
«وقتش بود که کسی به این مردها نشان بدهد که صاحب زنهایشان نیستند. ما هم آدمیم.»
دلم میخواست باور کنم که او به شیوهی خودش، یکی از اولین فمینیستهای ایران بوده.
بعد از تجزیه و تحلیل جوابهای متفاوت مادر و بابا به سؤالم دربارهی آیتالله خمینی، نتیجهگیری شخصیام این بود: «خمینی آدم خیلی مهمی است که به زودی از این هم مهمتر میشود.»
نکتهای در این پیشگویی مغفول مانده بود که کسی آن زمان نمیتوانست پیشبینی کند، نه مادربزرگ بهشدت مذهبیام، نه پدر سکولارم، نه دوستان چپ و راست و میانهرو و ملی و بنیادگرا و اسلامی و ملحدش که همه از شاه متنفر بودند. چند سال طول کشید تا فهمیدند از چه نکتهی مهمی غافل بودهاند: فاسد بودن شاه چندان نبود، مهم این بود که قدرت مطلق همه را فاسد میکند، به آدمش ربطی ندارد.