نگاه آهو: سرگذشت یک نسل – آرش حجازی
تقدیم به ندا، که فقط برای 47 ثانیه میشناختمش
به عماد، دوستی که شهامتش اقدامات بعدی مرا ممکن کرد،
و،
به حسین تهماسبی (27 ساله)، بهمن جنابی (20 ساله)، مهدی کرمی (25 ساله)، ناصر امیرنژاد (26 ساله)، محمدحسین برزگر (25 ساله)، رضا طباطبایی (30 ساله)، ایمان هاشمی (27 ساله)، پریسا کلی (25 ساله)، محسن حدادی (24 ساله)، محمد نیکزادی (26 ساله)، علی شاهدی (24 ساله)، ابوالفضل عبداللهی (21 ساله)، فاطمه سلحشور (25 ساله)، اشکان سهرابی (18 ساله)، کاوه علیپور (19 ساله)، سعید عباسی (24 ساله)، علیرضا افتخاری (24 ساله)، سالار قربانی (22 ساله)، مریم مهرآزاده (24 ساله)، حامد بشارتی (26 ساله)، محمدحسین فیضی (26 ساله)، رامین رمضانی (22 ساله)، سهراب اعرابی (19 ساله)،
و صدها بیگناه دیگری که در اعتراضات پس از انتخابات 1388 به قتل رسیدند، بازداشت و شکنجه شدند. بیشتر این افراد به نسلی تعلق داشتند که زمانی که سرنوشتشان در انقلاب اسلامی 1979 رقم میخورد، هنوز به دنیا نیامده بودند.
***
تمامی رویدادهای این کتاب واقعی است. نامهای اغلب اشخاص و نسبتشان را با خودم تغییر دادهام، مبادا به خاطر آنکه در زندگی من حضور داشتهاند، مورد تعقیب و آزار قرار گیرد، و مبادا که خلوتشان مختل شود.
درامد
روز 30 خرداد 1388، ساعت تقریباً نه و ده شب، ویدئوکلیپی از راه یوتیوب و فیسبوک پخش شد. دقایقی نگذشته بود که تقریباً تمام شبکههای خبری جهان این ویدئو را پخش کردندو همان 47 ثانیهی ضبط شده، جهان را لرزاند.
فیلم، زن جوانی را نشان میداد که گلولهای به سینهاش خورده بود و خون از آن فوران میکرد. دختر روی زمین میافتد و پیش از مرگ، نگاهش را به لنز دوربین تلفن همراه میاندازد.همین ویدئوی تصادفی است که میلیونها نفر در سراسر دنیا میبینند.
صدایی در پسزمینه فریاد میزند: «ندا، بمون! ندا!»
اسمش نداست.
در کمتر از چند روز، ندا نماد جنبش سبز ایران شد. روز مرگش، میلیونها ایرانی در اعتراض به تقلب فراگیر در انتخابات ریاست جمهوری، به خیابانهای تهران آمده بودند. اسم این تجمعات را گذاشته بودند «راهپیماییهای سکوت»، با این باور که صدای سکوت محکمتر از هر شعار و فریادی، ناکامیشان را طنینانداز میشود.
بعد، «ندا»، به همراه صدها نفر دیگر از راهپیمایان خاموش، کشته شد.
ندا به تسخیر رسانهها و سیاستمداران دنیا ادامه داد: گروههای موسیقی یو تو و بن جووی در گرامیداشتش همصدای ایرانیان خواندند. تایمز لندن او را «شخصیت سال 2009» اعلام کرد؛ باراک اوباما، رئیس جمهور امریکا مرگ او را «ناعادلانه» و «دردناک» خواند؛ افراد «گمنامی» که فیلم مرگ او را گرفتند و به جهانیان رساندند، برندهی جایزهی جرج پولک شدند، و این اولین باری بود که یک جایزهی خبرنگاری به شخصی گمنام تعلق میگرفت. نخست وزیر وقت بریتانیا، گوردون براون، در حالی که تصویر در حال مرگ او را نشان میداد، گفت: «آنچه میبینیم، مهر از آنچه نمیبینیم برمیدارد. آنچه میبینیم، مُهر از پیوندهای عاطفیای برمیدارد که ما را گرد هم میآورد تا جامعهی بشری را شکل دهیم…»
در آن ویدئو، شخص دیگری هم هست: مردی با پیراهن سفید و شلوار جین که، در تلاشی بیفرجام برای جلوگیری از خونریزی، روی محل زخم فشار میآورد.
من آن شخصم. وقتی ندا مرد، من آنجا بودم. سعی کردم نجاتش بدهم، اما نتوانستم. دوستی این فاجعه را با دوربین تلفن همراهش ثبت کرد. من بودم که فیلم را بینام و نشان بیرون فرستادم. قبل از مرگش، من بودم که آن نگاه را دیدم، نگاه آهویی که ساعتها از دست شکارگرش گریخته و حالا، خسته و از پا افتاده، با تیری فرو رفته در پهلویش روی زمین نشسته و خون لزجش زیرش را گرم میکند. از همانجا که نشسته، شکارگرش را میبیند که کارد به دست نزدیک میشود. در آن لحظه نگاهش نه امیدوار است و نه ناامید. درکی مبهم از زندگی در رگهایش میدود، در روحش جاری میشود و ذهنش را فرا میگیرد.
اسم نگاه ندا را در آن آخرین دم چه بگذارم جز نگاه آهو؟
دولت ایران اول ادعا کرد که آن ویدئو جعلی و ندا زنده است؛ بعد ادعا کردند که خبرنگار بی بی سی در ایران او را کشته است. بعد سازمان سیا را متهم کردند که با گلوله به «سر ندا» شلیک کرده است.
من ایران را چند روز بعد از آن واقعه ترک کردم و موقعی که فهمیدم دولت ایران برای سرپوش گذاشتن بر جنایاتش تا کجا پیش میرود، تصمیم گرفتم حرف بزنم. در دو مصاحبه با بی بی سی در روز 25 ژوئن و تایمز لندن در روز 26 ژوئن، ماجرای مرگ ندا را برای دنیا تعریف کرم. مصاحبههای من به همان سرعت پخش شدن آن ویدئو، در رسانههای سراسر جهان پخش شد. از آن موقع، آن ویدئو و آن مصاحبهها دست به دست هم دادهاند تا چهرهی پنهان یکی از خشنترین و خائنترین حکومتهای جهان را رسوا کنند.
اما ماجرا هنوز تمام نشده است. حتی الان که سعی دارم خودم را از تأثیر تکاندهندهی آن صحنهی خونین و نگاه آن دختر بیگناه رها کنم، همچنان که آن فریادها هنوز در گوشم طنینانداز است و گاز اشکآور چشمهایم را میسوزاند، به گذشته نگاه میکنم. باورکردنی نیست که اینجا ایران است. فرهنگش به قدمت تمدن بشری استف سرزمین شهرزاد قصهگو، سرزمینی که زمانی چشمهی شعر و دانش بود و شعرا و دانشمندانش صحنه را برای شکوفایی ریاضیات، پزشکی، نجوم و ادبیات در جهان آماده کردند.
ایران همیشه در کانون توجه دنیا بوده و نقش مهمی در مناسبات بینالمللی داشته است: اول، بزرگترین امپراتوری دنیا بود، بعد هنگام مقابله با حملهی اعراب در قرن هفتم میلادی، و امروز، به عنوان منفورترین دولت دنیا، که بیشتر از هرچیز، نفرت میپراکند.
ایران چهارمین صادرکننده نفت دنیاست و احتمالاً بزرگترین ذخایر گاز جهان را دارد. با وجود کوههای بلند و صحراهای پهناور، دشتهای سرسبز، دریاهای بیکران و موقعیت سوقالجیشیاش در متصل کردن شرق به غرب، در میان سیزده کشور دشمن اینترنت فهرست شده است. در سرزمینی که زرتشت فرزانهاش زمانی شعار رستگاری از راه گفتار نیک، پندار نیک و کردار نیک سر میداد، نیروی انتظامی و بسیج مردم خودشان را قتل عام میکنند، دولتش متهم به گسترش تروریسم در جهان است، صدها خبرنگار، نویسنده، متفکر و محققش در زندان شکنجه میشوند و جوانان زیر سن قانونی هرروز به جوخهی اعدام سپرده میشوند. این سرزمینی است که یکی از پیچیدهترین سامانههای سانسور در آن اجرا میشوند، میلیونها نفر از فقر رنج میبرند و اعتیاد و فحشا چهرهی ثابت شهرهایش است. آنانی که شهامت ایستادگی برای رؤیاهایشان را دارند، مثل آخرین برگهای درختی در حال مرگ، بر خاک میافتند.
چه شد که کار به اینجا رسید؟
زمانی که همهچیز شروع شد، تلفن موبایلی در کار نبود، اما نگاه ندا مثل یک دوربین عمل میکند و زخمهای کهنه را باز میکند؛ این زخمهایی دهان گشادی که دوربین فیلمبرداری روح من بودهاند. زمان پخش این فیلم رسیده است.
ندا، قبلاً داستان تو را برای جهانیان گفتهام و مرگت را نشان دادهام؛ میلیونها نفر میدانند چه معصومانه به قتل رسیدی، فقط برای آنکه میخواستی صدایی داشته باشی. تو شهیدی، مردم نام تو را در سراسر جهان چون ذکری، تبلور امیدها و رؤیاهای ملت ایران، تکرار میکنند.
به خاطر گفتن داستان تو همهچیزم را از دست دادهام؛ حرفهام، کشورم، خانوادهام، امنیتم… و بدتر از همه اینکه زخم خودم درمان نمیشود: تا وقتی داستان خودم را نگویم درمان نمیشود، داستان نسلی که همهچیز را دید، همهچیز را تاب آورد، و همهچیزش را از دست داد، تا بتواند بر عصری سرشار از نفرت سیاه و امیدهای روشن شهادت بدهد. از دیدن و سکوت خسته شدهام. مرگ تو برای من مسئلهای شخصی شده. باید در آن ساعت در آنجا میبودم. من در آنجا تنها کسی بودم که به فناوری و روابطی دسترسی داشت که میتوانست داستان تو را به گوش جهانیان برساند، و تنها کسی بودم که همزمان میتوانست ایران را ترک کند تا بر مرگ ناعادلانهی تو شهادت بدهد. انگار محتوم بود تمام دستاوردهای زندگیام، شکستها، هول و هراسها، مزیتها و تجربههای سادهام، مرا در آن ساعت به آن محل برساند. به سرنوشت اعتقاد نداشتم و الان هم سعی دارم اعتقاد نداشته باشم. اما دیگر، بعد از اتفاقهایی که برایم افتاده، باور نداشتن به سرنوشت برایم دشوار است. تو حاصل عمر من شدی ندا؛ حاصل عمر تمام همنسلان من.
ما نسلی بودیم که بعدها نسل سوختهاش خواندند… زمان انقلاب اسلامی، ما هفت تا پانزده ساله بودیم. نسلی بودیم که در زمان انقلاب شاهد قتل عموهایش بود و بعد از انقلاب شاهد اعدام و اسارت پدرانش. نسلی که محکوم شد بهترین سالهای عمرش را در جنگ ایران و عراق بگذراند، یا در خط مقدم جبهه، در حال دویدن روی میدان مین تا راه را برای لشکریان باز کند، یا در خانه، در هراس بازگشت دوستی در کفن از جبهه و تشییع جنازهی او از حیاط مدرسه. نسلی که موقعی که داشت استفاده از کلاشنیکف را یاد میگرفت، به سن بلوغ رسید. نسلی که اجازه نداشت با جنس مخالف برخوردی داشته باشد و رقص و شادی بر او حرام بود. نسلی که یادش داده بودند به هیچ کس اعتماد نکند. نسلی که از سایهی خودش هم میترسید و زیادی دید؛ زیادتر از آنچه یک انسان باید در طول زندگیاش ببیند.
اما همزمان، نسلی که، چون کار دیگری نداشت، وقتش را به آموختن گذراند. ما شاهدان واقعی ملتمان بودیم. ما شکار میشدیم، اما در تکامل موازی نخجیر و شکارگر، ما سریعتر تکامل یافتیم. ما زنده ماندیم تا آنچه را کشیدیم، برای نسل بعد شهادت بدهیم، برای نسل ندا.