تصلیب مرد مطرود
نویسنده : و.ب. ییتس مترجم : آرش حجازی تصویرگر : پژمان رحیمی زاده مردی رنگپریده با موهای کمپشت قهوهای، در جادهای که به جنوب شهر سلیگو میرسید، گاه میدوید و گاه راه میرفت. خیلیها او را کومهال پسر کُرماک میخواندند، و خیلیهای دیگر اسب تیزپای وحشی صدایش میزدند. نقال بود و کلیجهی ابلقی به تن داشت با کفشهای نوکتیز، و خورجینی که برجسته شده بود. از تیرهی ارنانها بود و در دشت زرین به دنیا آمده بود؛ اما در پنج قلمرو اِری غذا میخورد و بیتوته میکرد، و سکونتگاهش چندان با آخر دنیا فاصله نداشت. چشمهایش از برجی که بعدها صومعهی راهبان سفید شد، به سمت یک ردیف صلیب برگشت که کمی متمایل به شرق شهر قرار داشت. دستهایش را مشت کرد و بهطرف صلیبها تکان داد. میدانست صلیبها خالی نیستند، چرا که پرندهها دور آنها پر و بال میزدند و فکر کرد احتمالاً ولگرد دیگری مثل خودش را آنجا چهارمیخ کردهاند. زیر لب گفت: « اگر آدم را دار میزدند یا با زه کمان خفه میکردند یا سنگسار میکردند یا سرش را میبریدند، خودش خیلی بد بود. اما اینکه پرندهها چشمهای آدم را در بیاورند و گرگها پاهای آدم را بخورند، خیلی وحشتناک است! ترجیح میدادم باد سرخ دروئیدها سربازِ سرزمین داتی را در گهوارهاش خشک میکرد، همان کسی که درخت مرگ را از سرزمینهای بربر به اینجا آورد، یا برق آسمان، موقعی که داتی را پای کوه نابود میکرد، او را هم میسوزاند، یا قبرش را مروهای موسبز دندانسبز در زیر دریای عمیق میکندند.» همان طور که حرف میزد، از سر تا پا میلرزید و عرق از چهرهاش جاری بود، اما نمیدانست چرا. تا بهحال صلیبهای زیادی دیده بود. دو تپه را پشت سر گذاشت و از زیر دروازهی برج وارد شد، بعد راهی را در سمت چپ در پیش گرفت تا به درِ پر از گلمیخهای درشت صومعه رسید. در که زد، راهب دربان از خواب پرید. تقاضا کرد جایی برای شب به او بدهند. بعد راهب کهین، با بیل زغالسنگ گداختهای برداشت و او را به خانهای بزرگ و تک افتاده راهنمایی کرد که کف آن پر از خاشاک بود و با شمعی روشن میشد که فتیلهاش از نی بود و بین دو سنگ در دیوار کارش گذاشته بودند. راهب دو ریشهی درخت و یک دسته کاه به او داد و ملحفهای را نشانش داد که از میخی آویزان بود، و رفی که یک قرص نان و یک کوزه آب رویش بود، و لگنی در یک گوشه. بعد راهب کهین او را تنها گذاشت و به جای خودش کنار درِ صومعه برگشت. کومهال پسر کرماک، شروع کرد به فوت کردن بر زغال روشن، تا شاید دو ریشهی درخت و دستهی کاه را روشن کند؛ اما همهشان تر بود و روشن نمیشد. پس کفشهای نوکتیزش را درآورد و لگن را آورد تا غبار راه را از پاهایش بشوید؛ اما آب آنقدر کثیف بود که حتا کف لگن را نمیدید. خیلی گرسنه بود، تمام روز غذا نخورده بود. برای همین، دیگر وقتش را برای عصبانی شدن از وضع لگن تلف نکرد و نان سیاه را برداشت و گاز زد و بلافاصله تف کرد، سفت و کپکزده بود. باز هم عصبانیتش را بروز نداد، ساعتها بود آب نخورده بود؛ تمام روز به امید اینکه شب نوشیدنی دلپذیری بخورد، از نهرها ننوشیده بود تا شام شبش بیشتر به او بچسبد. حالا کوزه را لب دهانش گذاشت، اما فوراً آن را پس کشید، آب تلخ بود و بوی گند میداد. لگدی به کوزه زد و آن را به دیوار مقابل کوبید و تکه تکه کرد و ملحفه را برداشت تا دور خودش بپیچد. اما هنوز به آن دست نزده بود که لشکر ککهای ملحفه جان گرفتند. دیگر طاقت نیاورد و با عصبانیت به طرف درِ مهمانخانه دوید. اما راهب کهین که به این داد و فریادها عادت داشت، در را از بیرون قفل کرده بود. لگن را خالی کرد و با آن به در کوبید، تا بالاخره راهب پشت در آمد و پرسید مشکلش چیست و چرا او را از خواب بیدار کرده است. کومهال داد زد: «مشکلم چیست؟ ریشهها به اندازهی ماسههای دریای ‹سه گل سرخ› زنده است! ککهای ملحفه از تمام موجهای دریا بیشتر و زندهترند! این نان سختتر از دل راهبی مثل شماست که خدا را از یاد برده! آب کوزه تلختر و بدبوتر از روح شماست! تازه وقتی در آتشهای نامیرا جزغاله شوید، به رنگ آب این لگن درمیآیید!» برادر کهین مطمئن شد قفل محکم است و بعد دوباره به کنج خودش خزید، چرا که خیلی خوابش میآمد و نمیتوانست درست حرف بزند. کومهال همچنان به در کوبید و کمی بعد، دوباره صدای پای راهب را شنید و سرش فریاد کشید: « ای نسل راهبان جبون و ظالم، ای نابودگران خنیاگران و نقالان، ای دشمنان زندگی و شادی! ای نسلی که برای گفتن حقیقت، شمشیر نمیکشد! ای نسلی که استخوانهای مردمان را با جبن و فریب ذوب میکنید!» راهب کهین گفت: « نقال. من هم بلدم شعر بخوانم. وقتی در کنج عزلتم کنار در مینشینم، خیلی شعر میگویم و متأسفم که میشنوم خنیاگران راهبان را نکوهش میکنند. برادر، میخواهم بخوابم و بنابراین به اطلاع شما میرسانم که رئیس مهربان صومعهمان مسئول تمام مسائل اقامت مسافران هستند.» کومهال گفت: «میتوانی بخوابی! اما من ترانهای پرنفرین بر رئیس صومعه خواهم خواند.» بعد لگن را زیر پنجره گذاشت و رویش ایستاد و شروع کرد با صدای خیلی بلند، آواز خواندن. آوازش رئیس صومعه را بیدار کرد. روی تختش نشست و سوت نقرهایاش را به صدا در آورد تا برادر کهین نزدش بیاید. وقتی آمد، به او گفت: « با این سر و صدا نمیتوانم چشم روی هم بگذارم. چه خبر است؟» راهب کهین گفت: « نقال است. از وضع ریشههای درخت و نان و آب کوزه و آب لگن و ملحفهاش شکایت دارد. حالا دارد نفرین خنیاگری بر شما میخواند ای راهب اعظم، بر شما و پدر و مادرتان، پدربزرگ و مادربزرگتان، تمام اقوامتان.» «نفرینش منظوم است؟» «منظوم است، و در هر بیت از نفرینش، دو قافیه دارد.» رئیس دیر شبکلاهش را برداشت و مچاله کرد. گردی موهای خاکستری وسط سر طاسش، به سنگ قبر ناکنارئا میمانست، در کانوت هنوز رسم سرتراشیدن کشیشها منسوخ نشده بود. گفت: «اگر کاری نکنیم، نفرینهایش را به بچههای خیابان و دخترانی که دم در نخریسی میکنند و دزدان بن بولبن یاد میدهد.» راهب کهین گفت: «میخواهید بروم و ریشههای خشک و نان تازه و آب تمیز برای کوزه و لگن و ملحفهی نو به او بدهم و کاری کنم که به بنینیوس قدیس و ماه و خورشید و همهی مقدسات قسم بخورد که نفرینهایش را به بچههای خیابان، دختران نخریس و دزدان بن بولبن یاد ندهد؟» راهب اعظم گفت: « نه حضرت قدیس حامی ما کفاف میکند و نه ماه و نه خورشید. چرا که فردا یا روز بعد، هوس میکند دوباره نفرین کند، شاید هم بخواهد قافیههایش را به رخ بکشد، بعد این ابیات را به کودکان، دختران و دزدان یاد میدهد. شاید هم به کس دیگری از همکارانش بگوید که در مهمانخانه چطور با او رفتار کردند، و همکارش شروع کند به نفرین و نام من لگدمال شود. بیاموز که ثبات و وفای به عهد فقط به آنانی تعلق دارد که زیر سقف و در چهاردیواری زندگی میکنند، نه آنانی که جادهها را میپیمایند. پس دستور میدهم برادر کِوین، برادر داو، برادر لیتل ولف، برادر بالد پاتریک، برادر بالد براندون، برادر جیمز و برادر پیتر را بیدار کنی و بگویی این مرد را بگیرند و با طناب ببندند و در آب رودخانه فرو ببرند تا صدایش ببرد. صبح به صلیبش میکشیم تا مبادا نفرینهایش را با صدای بلندتر بخواند.» راهب کهین گفت: «تمام صلیبها اشغال است.» «پس باید صلیبی دیگر بسازیم. اگر ما کار او را تمام نکنیم، کس دیگری این کار را میکند، چرا که با وجود این آدمهایی که در دنیا پرسه میزنند، دیگر کسی نمیتواند با آرامش بخوابد. اگر کاری نکنیم، شرمسار حضرت بنینیوس قدیس میشویم و در روز داوری بر ما ترشرویی خواهد کرد که چرا وقتی دشمنش را در چنگ داشتیم، جانش را نگرفتیم! برادر، هیچ یک از این خنیاگران و نقالان نیست که تخم حرام خود را در پنج اقلیم نکاشته باشد، و اگر جیبی را بزنند یا گلویی را ببرند، که به هر حال یکی از این دو اتفاق میافتد، هرگز به فکرشان خطور نمیکند که اعتراف و توبه کنند. میتوانی یکی را نام ببری که در دلش کافر نباشد و همواره شوق اوینوس، پسر لیر و بریجیت و دگدا و دنای مادر و تمامی خدایان دروغین کهن را نداشته باشد؟ همواره در حال شعر گفتن در ستایش آن شاهان و شهربانوان اقلیم شیاطینند، فینوارا که خانهاش در زیر کرواهماست، و ائوث سرخ کنوکناسی، و گلینای امواج، و اویبل صخرهی سرخ، و آنی که دُنِ واتهای دریا مینامند، و همواره در حال نکوهش خدا و مسیح و قدیسان متبرک هستند.» حرفش که تمام شد، شبکلاه را روی گوشهایش کشید تا صدایی نشنود، چشمهایش را بست و دراز کشید تا بخوابد. راهب کهین سراغ برادر کوین، برادر داو، برادر لیتل ولف، برادر بالد پاتریک، برادر بالد براندون، برادر جیمز و برادر پیتر رفت که در تخت نشسته بودند. مجبورشان کرد برخیزند. بعد همگی کومهال را بستند و به طرف رودخانه کشیدند و در جایی که بعدها به گدار باکلی مشهور شد، در آب فرو کردند. موقعی که کومهال را به مهمانخانه برمیگرداندند، راهب کهین گفت: « نقال! چرا از استعدادی که خداوند به تو داده، همیشه برای ساختن قصهها و شعرهای کفرآمیز و غیراخلاقی استفاده میکنی؟ آخر راه و رسم همسلکان شما این است. من از بس شنیدهام، کلی از این قصهها و شعرها بلدم، میدانم چه میگویم! چرا با شعر منظوم، شیاطینی مثل فینوارا، ائوث سرخ، کلینا، اویبل و دُن را میستایید؟ من هم مردی بسیار فرهیخته و بااستعدادم، اما همیشه فقط رئیس مهربان صومعه، حامیمان بنینیوس، و شاهزادگان ایالتمان را ستایش میکنم. روح من محجوب و مرتب است، اما روح تو به بادی در میان باغهای درختان بید میماند. تو مردی متفکری، هرچه توانستم به تو گفتم، اما کی میتواند به آدمی مثل تو کمک کند؟» نقال گفت: «دوست من، روح من بهراستی همچون باد است که به چپ و راست و بالا و پایین میوزد و چیزهای بسیاری را از در ذهن من مینهد یا از آن میروبد. برای همین مرا اسب تیزپای وحشی میخوانند.» کومهال آن شب دیگر حرفی نزد، چرا که دندانهایش از سرما به هم میخورد. بامداد، رئیس دیر و راهبان نزد او آمدند و دستور دادند آماده شود تا به صلیبش بکشند. بعد او را از مهمانخانه بیرون آوردند. هنوز پایش را بر پله نگذاشته بود که گلهای از غازهای بزرگ با جیغهای ممتد از بالای سرش گذشتند. دستهایش را بالا گرفت و رو به آنها گفت: « ای غازهای عظیم، کمی درنگ کنید، شاید که روح من با شما به سرزمینهای متروک ساحل و دریای سلطهناپذیر پرواز کند!» کنار دروازه، عدهای گدا دورشان جمع شدند. معمولاً آنجا میآمدند تا از مسافران یا زائرانی که شب در صومعه مانده بودند، صدقه بخواهند. رئیس دیر و راهبان، نقال را کمیدورتر، به محل رویش درختان جوان در جنگل بردند. همانطور که گداها دورشان جمع شده بودند و حرف میزدند و ادا در میآوردند، مجبورش کردند درختی را قطع کند و به ارتفاع مناسب ببرد. بعد رئیس دیر دستور داد درختی کوتاهتر را ببرد و آن را بر روی چوب اول میخ کند. بدین ترتیب، صلیبش آماده شد. صلیب را بر دوشش گذاشتند، چرا که قرار بود تصلیب بالای همان تپهای انجام شود که صلیبهای دیگر قرار داشت. نیم میل که رفتند، نقال از آنها خواست بایستند تا او برایشان تردستی کند، چرا که میگفت تمامی شعبدههای آینوس، تردست اعظم را میشناسد. راهبان پیرتر میخواستند به جلو هلش بدهند، اما راهبان جوان میخواستند نمایش او را ببینند. نقال شعبدههای زیادی نشانشان داد، حتا از گوشهایش قورباغههای زنده بیرون آورد. اما بعد از مدتی، حوصلهی همه سر رفت و گفتند تردستیهای او کسلکننده و کمی نامقدس است و صلیب را دوباره بر پشتش گذاشتند. نیم میل دیگر که رفتند، کومهال از آنها خواست بایستند تا برایشان لطیفه بگوید؛ چرا که میگفت تمام لطیفههای کونان طاس را بلد است، همان کسی که پشم گوسفند بر پشتش میرویید. و راهبان جوان، بعد از شنیدن تمامی حکایات جذاب او، دوباره دستور دادند صلیبش را بردارد، چرا که درست نبود به این حرفهای ابلهانه گوش بدهند. نیم میل دیگر که رفتند، از آنها خواست بایستند تا او داستان دئیدرهی سپیدگردن را برایشان بگوید، و تعریف کند که او چه مشقتها کشید و چگونه پسران اوشا در راه خدمت به او جان دادند. راهبان جوان شیفتهی شنیدن قصهی او بودند، اما بعد که قصهاش تمام شد، خشمگین شدند و کتکش زدند که چرا شوقهای از یاد رفته را در دلشان زنده کرده است. دوباره صلیب را بر دوشش گذاشتند و به طرف تپه هلش دادند. وقتی به بالای تپه رسید، صلیب را از پشتش برداشتند و شروع کردند به کندن سوراخی در زمین، تا صلیب را در آن کار بگذارند، و در همان حال، گدایان جمع شده بودند و با هم حرف میزدند. کومهال گفت: «پیش از مرگ تقاضایی دارم.» رئیس دیر گفت: «دیگر اجازه نمیدهیم وقت را تلف کنی.» «تقاضای تأخیر ندارم، چرا که شمشیر را کشیدهام و حقیقت را گفتهام. مطابق رؤیایم زیستهام و خشنودم.» «میخواهی اعتراف کنی؟» «به ماه و خورشید قسم که نه. اما تقاضا دارم بگذارید غذایی را که در خورجینم دارم، بخورم. هرگاه عازم سفر میشوم، در خورجینم غذا میگذارم، اما تا وقتی از گرسنگی رو به موت نباشم، از آن نمیچشم. حالا دو روز است که غذا نخوردهام.» رئیس دیر گفت: «پس میتوانی غذا بخوری.» و رفت تا به راهبانی که زمین را میکندند، کمک کند. نقال یک قرص نان و چند تکه گوشت سرخ شده از خورجینش در آورد و روی زمین گذاشت. گفت: «یک عشر را به فقرا میدهم.» بعد یک دهم از نان و گوشت را برید و گفت: «کدام یک از شما فقیرتر است؟» هیاهوی عظیمی به پا خاست، چرا که گدایان شروع کردند به گفتن از مشقات و بدبختیهایشان، و چهرههای رنگپریدهشان به این سو و آن سو نوسان میکرد، مانند گارا لو، هنگامی که سیلابهای باتلاقی بر آن فروریخت. مدتی گوش داد و بعد گفت: «من خودم فقیرترین شما هستم، چرا که جادهی خلوت را زیر پا گذاشتهام، به سواحل دریاها رفتهام، کلیجههای ابلق بر پشتم پاره شده و کفشهای نوکتیزم هرگز مرا از پای نینداخته است، چرا که در قلبم شهری سر به آسمان افراشته بود و در آن جامههای مجلل. من در جادهها و کنار دریاها تنهاتر از اینها بودهام، زیرا که در دلم خشخش جامههای سجافدوزی شده با گل سرخ آن زنی را شنیدهام که زیرکتر از آینوس تردست است و خندهروتر از کونان تاس، و خرد اشکآلودش از دئیدرهی گردنسرخ بیشتر است، و دلپذیرتر از نوری است است که بر آنان که در تاریکی گم شدهاند، میتابد. پس این عشر نصیب خودم است، اما حال که از دنیا بریدهام، همه را به شما میبخشم.» بعد نان و تکههای گوشت را به میان گداها انداخت. گداها داد و فریادکنان با هم درگیر شدند، تا اینکه آخرین ذرههای غذا هم تمام شد. در همین حین، راهبان مرد نقال را به صلیب میخکوب کردند و آن را در حفره برافراشتند و خاک در خمره ریختند و خاک را لگد کردند تا محکم شد. بعد به راه خود رفتند، اما گداها ماندند و دور صلیب نشستند. هنگامی که خورشید داشت غروب میکرد، آنها هم رفتند، چرا که هوا داشت سرد میشد. همین که کمی دور شدند، گرگها که کنار بیشهزاری در آن نزدیکی منتظر بودند، نزدیک شدند و پرندگان چرخزنان پایین و پایینتر آمدند. مرد مصلوب با صدای ضعیفی به سوی گداها فریاد زد: «ای مطرودان، کمی دیگر بمانید و جانوران و پرندگان را از من دور کنید.» اما گداها خشمگین بودند، چرا که آنها را «مطرودان» خطاب کرده بود. پس بهسویش سنگ و کلوخ انداختند و یکی که بچهای همراه داشت، بچه را جلوی چشمهای مصلوب بالا گرفت و گفت این مرد پدرش است و مرد را نفرین کرد و او را به حال خود گذاشتند و رفتند. بعد گرگها پای صلیب جمع شدند و پرندگان پایینتر و پایینتر آمدند. دیری نگذشت که پرندگان همه با هم روی سر و شانه و دستهای او نشستند و شروع کردند به نوک زدن، و گرگها شروع کردند به خوردن پاهایش. مرد نالید: «ای مطرودان، همه علیه مرد مطرود بهپا خاستهاید؟» |