نگاه آهو، خاطرات آرش حجازی در فروردین 1390 به زبان انگلیسی منتشر می شود
مدتی است چیزی ننوشته ام. یعنی در این وبلاگ چیزی ننوشته ام. اول از همه دلم نمی خواست مثل خیلی از هموطنانمان که به اجبار ایران را ترک می کنند، زندگی ام بشود نک و نال و انتظار بازگشت را کشیدن. از طرف دیگر، کنار تلاش برای امرار معاش، تصمیم گرفته بودم روند وقایع را با دقت مشاهده کنم. برخلاف خیلی ها که مدام در حال طرح و تئوری دادن و بحث های روشنفکرانه هستند بدون اینکه این واقعیت ساده را در نظر بگیرند که تاریخ از همه ما و از همه ی طرح ها و تئوری های رنگارنگ ما بزرگ تر است. بدون اینکه بخواهند شرایط را درک کنند، در کنجی از دنیا می نشینند و سعی دارند با چهار جمله از هابرماس و پوپر شرایط اجتماعی پیچیده سرزمینی پیچیده مثل ایران را تفسیر کنند. به این هم بسنده نمی کنند و مدام در حال خط دادن و راهنمایی جامعه هستند. انگار حضور میلیون ها نفر در خرداد 88 در خیابان های ایران به توصیه این روشنفکران عزیز رخ داد. یا اینکه ندا آقاسلطان و سهراب اعرابی و صدها نفر دیگر در راه تحقق نظریات این روشنفکران جان باختند.
من اما هیچ وقت خودم را خوشبختانه روشنفکر ندانسته ام. من نویسنده ام، و یکی از مهم ترین کارهای نویسنده، قبل از آنکه قلمش را روی کاغذ — یا این روزها انگشتش را روی صفحه کلید — بگذارد، نگاه کردن و گوش دادن و لمس کردن است. و در نهایت، کارش تصویر کردن و ثبت کردن است، نه توصیه و امریه صادر کردن.
از ماجرای ندا یک سال و نیم می گذرد. یک سال و نیمی که شاید بر مردم ما قرنی گذشت. من هم در کنار مردم فراز و نشیب های زیادی داشتم، که گفتن ندارد، چون هنوز خبرهایش داغ است. اما این یک سال و نیم که بر من قرنی گذشت، قابل قیاس با آن 47 ثانیه نیست. 47 ثانیه ای که مسیر تاریخ کشورمان را برای همیشه عوض کرد. آن 47 ثانیه ای که لحظه به لحظه، دور شدن فروغ زندگی را از نگاه دختری بی گناه ثبت کرد و جهان را لرزاند.
سرنوشت من این بود که در آن لحظه آنجا باشم، در این چهارراه تاریخ. و نگاه آن دختر، قبل از آنکه به طرف دوربین برگردد، لحظات کوتاهی به من دوخته شد، چرا که من تنها کسی بودم که روی او خم شده بود و انگار می دانست فرصت چندانی ندارد. در آن نگاه کوتاه، چیزی می گفت، چیزی می پرسید…
چرخ روزگار گشت و گشت، من ماندم و سرنوشتم و تصمیمی که باید می گرفتم. بار امانت را بگذارم و بگذرم یا بردارم و بایستم. اول وحشت بر من غلبه کرده بود. اما بعد فهمیدم که سرنوشت به دلیلی مرا در آن چهارراه قرار داده است. باید به سرنوشتم نه می گفتم؟ یا به سوی ناشناخته هایی که برایم به همراه داشت آغوش می گشودم؟ تصمیم گرفتم حرف بزنم و هرچند خیلی چیزها از دست دادم، حتی یک لحظه هم از تصمیمم پشیمان نشده ام.
اما در کنار همه ی این هیاهو و اضطراب، هرکار می کردم و هرچه می گفتم، یک جفت چشم سیاه تعقیبم می کرد. در برابر دوربین رسانه های رنگارنگ دنیا که نشسته بودم و ماجرا را می گفتم، به جای دوربین، آن دو چشم را می دیدم که به من دوخته شده بود، منتظر…
و بعد، یادم آمد. این نگاه را قبلاً دیده بودم. نگاه آهوی خودم بود. سال ها قبل از این ماجرا، در رمانم شاهدخت سرزمین ابدیت این آهو را دیده بودم:
«احساس که ریشه ی درخت نیست که در وجودت بدود. احساس که این قطره های عرق جاری از شقیقه ات نیست. اما احساس عجیبی در دلت ریشه دوانده بود، همراه عرق از شقیقه هایت روان بود. چیزی بین نیستی و تمنا. حال آهویی که ساعت ها از دست شکارچی فرار کرده و سرانجام، از پا افتاده و با تیری فرو رفته در پهلویش، روی زمین نشسته و خون، زمین زیر پایش را لزج و گرم کرده. و از همان جا که نشسته، شکارچی کاردبه دست را در چند قدمی اش تماشا می کند. اینجا دیگر امیدوار یا نومید نیست، تمنایی هم ندارد. معنایی از حیات در رگ و ریشه اش می دود، و در ذهنش چیزی ریشه می دواند، که اگر می شد نامی بر آن گذاشت، همنام احساس تو بود…»
شاهدخت سرزمین ابدیت، 1382، صفحه 37
بله، نگاه ندا، نگاه همان آهو بود. و چه می گفت؟ از من چه می خواست؟
«قصه ام را بگو. بگو چه شد که کار به اینجا رسید…»
اما من ندا را نمی شناختم. از گذشته اش هیچ نمی دانستم و تنها چند ثانیه به هم چشم دوخته بودیم. و نگاهش… نگاه ندا نبود. نگاه یک نسل بود…
برای همین قلم روی کاغذ گذاشتم تا قصه یک نسل را بگویم، متجلی در آن نگاه آهو…
باز درباره اش می نویسم.
یا حق
آرش حجازی
مطمئنم همانند آثار قبلی خواندنی است
با سلام
ضمن ارزوی موفقیت روز افزون برای شما ، سوال من در رابطه با شرایط چاپ کتاب از نویسنده ای است که هرگز کتابی چاپ ننموده است !
ممکن است در حقم لطفی کرده و نمونه دست نوشته هایم را از وبلاگم مطالعه نمایید ؟
دانستن نظر شما برایم مهم و مایه افتخار است .
با تشکر
سلام.
من در کانادا زندگی می کنم.آیا راهی هست که به کتاب فارسی نگاه آهو دسترسی پیدا کنم؟