قطعاتی از رمان کی خسرو، اثر آرش حجازی
کی خسرو
جنگیدن با دشمنی که از او نفرت داری آسان است، سخت، جنگ با آنانی است که دوستشان داری. اینجاست که شجاعت معنا مییابد. (ص 9)
اگر جنگ نباشد، بشر چیزی میشود مثل سیبزمینی. جنگ است که شعلهی زندگی را روشن نگه میدارد. (ص 29)
“تمام جهان محصول اصل تضاد است… همواره نیرویی در تلاش حفظ تعادل، و دیگری در صدد بر هم زدن تعادل بوده است. از همان آغاز، انسانها بدون اینکه بدانند یا بخواهند، به سه گروه تفکیک شدند: «خزانهداران و نگهبانان حکمت ازلی؛ نگاهبانان و حافظان وضع موجود؛ و تغییر دهندگان وضع موجود هرکسی به یکی از این سه گروه تعلق دارد و مطابق آن نقش خودش را در تاریخ بازی میکند. انتخاب هم با خودش است؛ هرکسی، جایی در زندگیاش، مجبور میشود نقش خودش را انتخاب کند. چارهای ندارد.” (ص 47)
«طاهره، از حالا تا پس از مرگ، اگر به من پناه میآوری، نه از بهر خودت باشد که برای دیگران، نه از بهر خود بخواه، که برای همسایه. آمدهام به پاسخ نیاز تو، لیک نیازی که از آنِ تو باشد، لکن برای تو نباشد. نمیتوانم از رنجت در این جهان بکاهم، لیک میتوانی از رنج همسایهات بکاهی. دخترم، جز آنچه برای دیگران بخواهی، دعایی بر تو برآورده نخواهد شد.» (ص 50)
«آدم چیزهای زیادی را ندارد، اما چیزهای کمی را دارد. بگرد ببین چی داری، معمولاً همان هم خیلی است. آدم تا نداند چی دارد، نمیفهمد کجا باید برود.» (ص 62)
آرام به طرف مرد گدا رفت و همانطور که در جیبش دنبال پول خرد میگشت، گفت: «ببخشید آقا، کسی را ندیدید که جلوی خرابه منتظر ایستاده باشد؟»
گدا سرش را بالا آورد و از لای موهای بلند و ریش انبوهش، چشمهای درشت و سیاهش را به آدورا دوخت. سپس با لهجهای که به نظر آدورا خراسانی رسید، گفت: «سه هزار سال است که قومی جلوی خرابه منتظر ایستاده.» (ص 75)
ایران یک آرزوست، نه یک کشور. همه امیدوارند روزی به ایران برگردند. (ص 133)
«دیو من دیو دیگری است. دیو همان آز است، خشم است، نفرت است. اگر انسان جنگی دارد، با آز و خشم و نفرت دارد. و اگر کسی بخواهد با خشم بجنگد، نمیتواند از همان سلاح خشم استفاده کند، چرا که اینطوری جنگ را پیشاپیش باخته است. زیرا خشم آرزو دارد که بگسترد، تنها سلاح مقابل خشم، شفقت است.» (ص 169)
«تو دینی میآوری به قصد نجات بشر، اما خیلی زود، دین تو میشود بهانهای برای نابودی، قتل عام، حکومت بر دیگران، ظلم و ستم. پیروان تو هرکس را که پیرو تو نیست، شرّ میدانند و سرکوب میکنند. پیام صلح تو را عوض میکنند. عقاید دیگری هم ظهور خواهد کرد. همهشان برای نجات بشر، همه با یک حرف. و حیف که این یک حرف به هزاران تفسیر مبدل میشود و جنگهای زیادی را برمیافروزد.» (ص 170)
«نمیدانم تو از کجا آمدهای. اما نمیتوانم نادرست را ببینم و منتظر روزی بمانم که درست بشود. وقتی میدانم کار درست چی است، باید انجامش بدهم. مگر پهلوانی غیر از این است؟ از توطئه خوشم نمیآید.» (ص 184)
«سیاوش میگفت جنگهای ایران و توران فقط در افسانهها میماند. اما همین جنگها باعث کشته شدن هزاران نفر میشود. میگفت راهی برای جلوگیری از این جنگ نیست. جنگ در خون انسان است، چرا که هرکس فکر میکند تمام حقیقت نزد خودش است و دیگران به خطایند. و چون تمام حقیقت نزد خودش است، تمام حقوق هم متعلق به خودش است. پس مدعی جان و مال و خاک همنوعانش میشود. میگفت مقاومتِ او در مقابل جنگ باعث میشود که هزینهی جنگ بالا برود. باعث نمیشود که نجنگند، اما از اینکه میجنگند، زجر میکشند و همیشه به یاد کسی هستند که نه بر مالِ خودش ادعایی داشت و نه بر خاک همسایه، و روزی که قرار شد میان جان خودش و نجنگیدن انتخاب کند، جان خودش را داد. میگفت کیخسرو حلقه را تکمیل میکند و این قصه، امید کوچکی خواهد بود در دل ناامیدان. میگفت این سرنوشت شومِ خانوادگی، بهایی است که باید برای از بین نرفتن امید بپردازیم.» (ص 196)
«کیخسرو، زندگی، درست وقتی که آدمها انتظارش را ندارند، آنها را مجبور به انتخاب میکند. الان یک تصمیم ساده است، از این رودخانه بگذری یا ناپدید بشوی. اگر بگذری، بانی اتفاقات بزرگی میشوی، اما شادی قلبت را برای همیشه از دست میدهی. اگر ناپدید بشوی، دیگر مجبور نیستی باری را تا ابد با خودت بکشی که روحت را سنگینتر از تمام صخرههای دنیا میکند، اما باز هم شاد نخواهی بود.» (ص 210)
«خسرو، نمیتوانی جلوی جنگ را بگیری. پس اگر وارد جنگ شدی، عادلانه بجنگ. به حریفت احترام بگذار. برای گرفتن انتقام خون من نجنگ. بجنگ تا به دشمنت مهر بورزی.» (ص 257)
«سیل خروشان تاریخ را نمیتوان با سدی کوچک مانع شد.» (ص 257)
«از آن دم که حکومت را به تو سپردم، به تأمل و مطالعهی حکمت پرداختم. چندی پیش، حکیم هندی مسافری بر سرِ راهش به مصر، به بهمندژ آمد. او برای من افسانهای هندی را گفت که بسیار به ماجرای ما مینماید: داستان دو طایفه که خویش همند، لیک ناگزیر میشوند به نبرد با هم برخیزند. در واپسین نبرد، ارجونهی پهلوان، پیش از ورود به میدان، دچار تردید میشود. میل به رزم ندارد. میگوید در کشتن اقوام و برادرانش هیچ افتخار و شرافتی نیست. اگر پیروز شود، پسرعموهای خویش را کشته است و اگر هزیمت کند، حاصل جنگ چه بوده است؟ خدای آفریننده از زبان ارابهرانش به او میگوید: تردید را کنار بنه و برخیز. وظیفهی تو عمل است، نه انتظار محصول عمل را داشتن. در آن کاری که میکنی، به جستجوی پاداش و نتیجه نباش. آن کاری را بکن که وظیفهات است. در برابر شکست و پیروزی به یک اندازه بیتفاوت باش، لیکن از نبردی که بر تو عرضه میشود، پای پس نکش. عمل کن، اما بیخویشتنت. وظیفهات را انجام بده، آنگونه که سرشت و وجدانت به تو حکم میکند. میگویی نمیجنگی؟ خواهی جنگید، وجدانت به تو حکم میکند که بجنگی. سرنوشتت به تو حکم میکند که بجنگی. و ارجونه به میدان نبرد میرود.» (ص 274)
«من نمیخواهم سربازانم عهدشکنی را بیاموزند. این جنگ سرانجام تمام میشود. اما تورانزمین و مردمش میمانند. اگر قهرمانانه شکست بخورند، عمر توران بیشتر از زمانی خواهد شد که خائنانه پیروز بشوند. چرا که همین مردمند که قرار است پس از جنگ، توران را از نو بسازند.» (ص 313)
«اگر عدالت برقرار نشود، جهان سقوط میکند. اگر شرّ کیفر نبیند، قدرتِ دوچندان مییابد. آن وقت برای خیر جایی نمیماند. من برای برقراری عدالت به مصاف عزیزانم آمدهام. روحم داغدار است و میدانم زخمهای روحم هرگز دهان نخواهند بست. اما قاتلانِ بیگناهان باید پادافره اعمال خودشان را بدهند، وگرنه سنگ بر سنگ بند نمیشود.» (ص 331)
«کیخسرو، به عدل و داد حکومت کن. اگر تو هم ستم کنی، پس خونِ مرا بیحاصل ریختهای. همهی لذات و رنجهای جهان میگذرد، گلهها میمیرند، گلها میمیرند، آدمها میمیرند، حتا عشق هم میمیرد. تنها چیزی که هرگز نمیمیرد، تیری است که به سوی قلب مردِ محکوم به مرگ پرتاب شده است. این تیر تا ابدیت میتازد و دیگر نمیتوان جلویش را گرفت. حکومت کمان توست و تصمیمهای تو پیکانت. حکیمانه تیر بیفکن.» (ص 336)
«هیچ آرزویی بزرگتر از رسیدن به تو نداشتم… اما آن آرزوی من بود و بار آرزوی بزرگتری بر دوشم بود. من امانتدار آرزوی یک قوم بودم… سیاوش جانش را بر سر این آرزو گذاشته بود و میراثش برای من، همین آرزو بود. آرزوی اینکه ایرانویج، سرزمین رؤیاهای قوم آریایی، دوباره بر روی همین زمین تحقق بیابد. سرزمینی که در آن شادی حکومت میکند، نه خوف و مرگ و دروغ. زمانی که در توران بودم، تمام تلاشم را کردم. اما فرنگرسین چنان تشنهی قدرتش بود که هر پیشنهادی را توطئه میدانست.» (ص 345)
آنکس که به گمان برتری نژادش بکشد، به گناه تکبر مجازات خواهد شد. آنکس که چشم به خاک دیگران بدوزد، به گناه آز نفرین خواهد شد. آنکس که خود را مالک جان و مال دیگران بداند، به گناه دروغ پادافره خواهد داد. عهدشکن به گناه مهردروجی، و قاتل به گناه اهریمنصفتی نابخشوده خواهد بود. (ص 360)
دیری نمیگذرد که تو نیز در کام بیدادِ خودت اسیر میشوی. همان گونه که دیگران شدند. برای حفظ قدرت به دروغ آغشته میشوی، نزدیکانت را نابود میکنی تا مبادا بر تو بشورند، خدای را از یاد میبری. آز، تو را به فتح سرزمینهای دیگر خواهد کشید، بومیان آن سرزمینها را مثل تهمورث، دیو مینامی و دیوکشی را فضیلت میدانی. خود را سایهی خدا بر زمین مینامی. مصلحت را بر راستی حاکم میکنی. تحمل نمیکنی که کسی فرمانت را نپذیرد یا در درستی آن تردید کند. سالوسان به گردت جمع میشوند و حقیقت را بر تو میپوشانند. آنگاه گمان میکنی که خود جامع حقیقتی. (ص 360)
«پهلوانان، روزگاری، آرزوی بزرگی بود به نام ایران. ایران تکهای خاک در این جهان پهناور نیست که مرزهایش هویتش را تعریف کند. ایران، رؤیاهای قومی است که هزاران سال پیش، از دشتهای سرد و تاریک شمال راهی چهارگوشهی جهان شدند، قومها و ملتهای جدیدی را شکل دادند. حتا با هم جنگیدند، اما آن گذشتهی دور را از یاد نبردند.» (ص 373)
سلام آقای حجازی
آدم با خوندن کتاب هاتون بهشون اعتیاد پیدا می کنه.
خیلی ممنون
سلام
لذت بردم
موفق باشيد