گفت و گوی آرش حجازی با پائولو کوئلیو، خرداد 1379


تاریخ 10/3/79، موزه صاحبقرانیه.

آرش حجازی: پائولو، می‌دانی که دو سال قبل، طرح گفت و گوی تمدن‌ها توسط آقای خاتمی، رئیس جمهوری ایران مطرح شد. فکر می‌کنی جهان نسبت به این پیشنهاد چگونه عمل خواهد کرد؟
کوئلیو :من بیش‌تر از هر چیز، در این طرح حسن نیت را احساس می‌کنم. و ما به این حسن نیت نیاز داریم تا خود را به نوع بشر بهتری تبدیل کنیم. این گفت و گو بسیار مهم است، چون گفت و گو به معنای تبادل نظر میان دو عقیده متفاوت، دو فرهنگ متفاوت است. وگرنه تک گویی خواهد بود. بنابراین من به تفاوت‌ها اعتقاد دارم. من معتقدم که هر ملت باید پس‌زمینه فکری، فرهنگی، و مذهبی خود را حفظ کند. اما همچنین اعتقاد دارم که فراتر از این پس‌زمینه فرهنگی و مذهبی، عشق قرار دارد. عشق همه‌چیز را به هم می‌پیوندد. پس از لحظه‌ای که بتوانیم با هم صحبت کنیم، از اعماق قلب‌مان، بتوانیم احساساتمان، میلمان به زندگی و حرکت را با هم در میان بگذاریم، گفت و گو آغاز می‌شود. هنگامی که آغاز به شنیدن می‌کنیم، آغاز به درک کردن خواهیم کرد.

حجازی: در کتاب‌های تو، عشق پدیده بسیار مهمی است. تو اعتقاد داری که عشق مهم‌ترین عامل برای پیوند میان انسان‌ها است. اما گاهی عشقی هست که همچون شعله‌ای، وجود را می‌سوزاند. فکر می‌کنی با چنین عشقی، گفت و گو ممکن باشد؟
کوئلیو :من معتقدم جدای از عشق، جدای از شعله مقدسی که در چشم و قلب ما است، ما به نظم و بردباری هم نیاز داریم. عشق، نظم، و بردباری، بزرگ‌ترین فضیلت‌های انسان هستند. پس وقتی شروع به صحبت می‌کنیم، باید نظر خود را بگوییم و بعد باید بردبار باشیم تا نظرات دیگران را هم بشنویم. وگرنه، هر کاری که می‌کنیم، اصرار بر آن چه خود عقیده داریم خواهد بود، و این گفت و گو نخواهد بود. گفت و گو یعنی نشستن و صحبت کردن و گوش دادن.

حجازی: عشق گاهی هم به مرحله عجیبی می‌رسد. آدم نمی‌تواند بشنود، نمی‌تواند بفهمد، نمی‌تواند منطق داشته باشد. فقط عاشق است. این عشق چگونه به گفت و گو کمک خواهد کرد؟
کوئلیو :من فکر می‌کنم خدا ما را روی زمین گذاشت تا احساسات خود را با دیگران شریک شویم. این تنها راه برای آموختن است. بالاتر از شاعرانِ ایران نداریم. شاعران این شعله مقدس عشق را داشتند. اما آن‌ها هم می‌توانستند احساسات خود را با دیگران در میان بگذارند. نه فقط با مردم ایران، که با مردم سراسر جهان. در شعله مقدس با دیگران سهیم شدند. من اعتقاد دارم هر کس خدا را در قلب خود دارد، باید خدا را در وجود انسان‌های دیگر نیز ببیند.

حجازی: آیا گفت و گو پیش از جنگ، و بدون جنگ ممکن است؟
کوئلیو :متأسفانه ما هنوز در جهان کاملی زندگی نمی‌کنیم. نه به خاطر این که خدا نمی‌خواهد، بلکه چون ما بسیار اشتباه می‌کنیم. اما باید این مسؤولیت را بپذیریم که جهانی همراه با گفت و گو، و بدون جنگ داشته باشیم. ما از رودهای بسیاری گذشته‌ایم، لحظه‌های بسیار دردناک و دشواری را در تاریخ گذرانده‌ایم، و نفهمیده‌ایم که جنگ میان انسان‌ها به هیچ کجا نخواهد انجامید. فقط نابود می‌کند. پس، از لحظه‌ای که می‌نشینیم تا با هم صحبت کنیم، ممکن است اختلاف داشته باشیم، اما در پایان می‌توانیم روح خود را ابراز کنیم. و برادر شما می‌تواند روح شما را درک کند. و این ممکن است. من فکر می‌کنم “میز” شیء بسیار مهمی در زندگی است. مهم‌ترین لحظه‌های زندگی پشت میز می‌گذرد. غذا خوردن به همراه پدر و مادر، همسر، صحبت کردن، بحث کردن، همه چیز پشت میز رخ می‌دهد. با کنار گذاشتن میز و جنگیدن، هیچ نتیجه مثبتی حاصل نخواهد شد. پس بگذارید میز را میان خود داشته باشیم.

حجازی: تو یک نویسنده پرفروش هستی. میلیون‌ها نفر آثار تو را خوانده‌اند و تحت تأثیرشان قرار گرفته‌اند. آیا فکر می‌کنی کار تو هم روشی برای برقراری گفت و گو میان تمدن‌ها باشد؟
کوئلیو :من فکر می‌کنم هنر، نخستین گام به سمت گفت و گو است. وقتی چیزی را که خلق شده، می‌بینی، خالق اثر بهترین بخش از وجود خود را در آن قرار می‌دهد. پس به آن شخص آفریننده اثر، و به فرهنگی که آن شخص را پدید آورده است، احترام می‌گذاری. و بعد به خود احترام می‌گذاری که می‌توانی زیبایی را ببینی. من در کتاب‌هایم سعی می‌کنم بهترین بخش از وجود خودم را در اختیار دیگران قرار دهم. کتاب‌های من بهتر از خود من هستند. مانند هر اثر هنری دیگری. با آفرینش، بخشی از وجود خود را به دیگران می‌بخشیم، بهترین بخش از وجود خودمان را. با آفریدن اثر، خودم را درک می‌کنم، و با درک کردن خودم، برادرم را درک خواهم کرد. و بعد برادرم خود را به من نشان خواهد داد.

حجازی: نویسندگان بسیار موفقی هستند که به کشورهای گوناگونی سفر می‌کنند. اما تو تنها نویسنده‌ای هستی که هرگز در هیچ سرزمینی احساس غربت نمی‌کنی. چگونه ممکن است؟
کوئلیو :هرگز احساس غربت نمی‌کنم، چون روح من پیش از من به این سرزمین‌ها سفر می‌کند. روح من کتاب‌های من است، کار من است. بنابراین وقتی به این کشورها سفر می‌کنم، به راحتی یکدیگر را درک می‌کنیم. چون مردم کتاب‌های من را می‌خوانند. البته فقط بهترین بخش از روح من را می‌خوانند. برای همین به آن جا می‌روم تا نشان بدهم که من هم مثل هر کس دیگری، یک انسان هستم. که بیش‌تر یا کم‌تر از دیگران نمی‌دانم، چون خدا خرد خود را در اختیار همگان قرار می‌دهد.

حجازی: در کیمیاگر چوپانی به نام سانتیاگو هست. اما فقط دو بار نامش را در این کتاب می‌بری. در آغاز و پایان کتاب. چرا نامش را هرگز نمی‌بری؟
کوئلیو :وقتی کیمیاگر را می‌نوشتم، به شدت تحت تأثیر کتاب “مرد پیر و دریا”ی ارنست همینگوی بودم. داستان نبرد مردی با دریا. او کتاب را با این جمله آغاز می‌کند: “نام پیرمرد، سانتیاگو بود”. و در سراسر کتاب، دیگر نام پیرمرد را نمی‌برد. و تصمیم گرفتم همین کار را، با همین نام انجام دهم. فکر کردم: “عالی است! او دیگر هرگز نام شخصیت اصلی داستان را نبرده است. اما حضور شخصیت اصلی بسیار بارز است.” همینگوی می‌گوید: “نام پیرمرد، سانتیاگو بود”. من می‌گویم: “نام مرد جوان، سانتیاگو بود.”

حجازی: صحنه‌ای که سانتیاگو با صحرا سخن می‌گوید، تأثیری نیرومند بر خواننده دارد. صحرا را چگونه می‌بینی؟
کوئلیو :صحرا نه فقط در کیمیاگر، که در والکیری‌ها هم حاضر است. صحرا سراسر زندگی من است، من عاشق صحرا هستم. صحرا، ساده کردن زندگی است، روح انسان را ساده می‌کند. برای من استعاره بسیار مهمی است. من و همسرم با هم به صحراهای بسیاری سفر کرده‌ایم. در صحرا، انسان باید به هر چیزی توجه کند. یک گل ساده می‌تواند یک معجزه به شمار رود. ناگهان متوجه می‌شوی گلی ساده آن جا هست، و بعد تمام انرژی و قدرت خود را بر آن گل ساده متمرکز می‌کنی. گاهی در یک باغ پر گل، نمی‌توانی بفهمی که یک گل چقدر زیبا است، و روح ما هم همین گونه است. باید افکار خود را ساده کنیم، شیوه اندیشیدن خود را ساده کنیم، تا بتوانیم شکوه ایزدی را درک کنیم.

حجازی: پس صحرا برای تو گونه‌ای معبد است.
کوئلیو :صحرا برای من یک معبد است. بله.

شما ممکن است این را هم بپسندید