ضرورت قصه
کار و بار گدای کوری بين گداهاي ديگر سکه بود، گداي كور روی کاغذي جلویش نوشته بود: «یک روز زیبای بهاری است و من کورم.»
قصه شايد اولين اختراع آدم باشد. شايد قصهگويي در كنار آتش شروع شد. نميدانيم كي، نيمميليون سال پيش، موقعي كه بشر آتش را كشف كرد، يا سي هزار سال پيش، وقتي كه مغز انسان آنقدر بزرگ شد كه مفاهيم پيچيده را درك كند. ميگويند قصهگويي بين اين دو زمان شروع شد. از همان اول، شايد از اولين لحظهاي كه انسان بخرد از وجود خودش آگاه شد و به آسمان و زمين اطرافش نگاه كرد و هزاران شيء ديد كه نميشناخت و نميدانست از كجا آمدهاند و دليل وجودشان چي است، شروع كرد به ساختن قصه. قصه، زندگياش را توجيه ميكرد، وقتش را پر ميكرد ــ احتمالاً آن اوايل وقت زيادي داشت، براي اينكه ترافيك نبود، پول هم لازم نبود در بياورد، مدرك دانشگاهي هم اينقدرها مهم نبود ــ و قصهگو و قصهشنو را كنار هم مينشاند و كمكم اولين تجمع بشري را شكل ميداد.
الان هزاران سال از آن موقع گذشته. توي اين مدت، تمدنهاي زيادي شكل گرفت و از بين رفت، جنگهاي زيادي تاريخ را جارو كرد، انسان چرخ و ارابه و اهرم و اسلحه را ساخت، خط را اختراع كرد، اتومبيل و دوربين عكاسي و هواپيما و بمبافكن و تلويزيون و كامپيوتر و اينترنت را ساخت، به ماه رفت، فهميد خورشيد خدايي نيست كه هر روز آسمان را طي ميكند تا بر كار زمينيان نظارت كند و صرفاً يك ابر بمب هستهاي است كه تا ميليونها سال ديگر نور ميتاباند، و هنوز قصه مهمترين تفريح مردم مانده.
ملتها در دنيا تفاوتهاي زيادي دارند، شباهتهايي هم دارند. اما بدون اينكه مجبور باشم سندي بدهم، ميتوانم بگويم كه تمام اقوام دو اشتراك مهم دارند: همهشان اسلحه ميسازند، و همهشان قصه ميگويند.
قصه هماهميت غذاست. قصه به زندگي ما شدت و رنگ و بو ميبخشد. با خواندن يا شنيدن قصه، جزئي از تخيلي بزرگتر ميشويم. قصه مهمترين اسلحهي انسان براي مبارزه با شياطيني است كه ميخواهند روحش را تسخير ك
order diflucan'>order diflucan
نند. براي چارچوب بخشيدن به زندگي روزمرهمان به قصه احتياج داريم.
در يكي از اسطورههاي يوناني، مخترعي به نام ددالوس، بالهايي از موم براي خودش و پسرش ايكاروس ميسازد تا از زندانشان در جزيرهي كرت فرار كنند. پدر و پسر به پرواز در ميآيند و بالا ميروند. ددالوس به ايكاروس ميگويد كه مراقب باشد و در ارتفاع كم پرواز كند، اما ايكاروس هواي بلندپروازي ميكند و آنقدر به خورشيد نزديك ميشود كه حرارت خورشيد موم بالهاي ايكاروس را ذوب ميكند و ايكاروس به دريا ميافتد و غرق ميشود.
حالا از چشمان خالقان افسانهي ايكاروس به آن نگاه كنيد. خورشيد را از وسط آسمان برداريد و بگذاريدش در افق دوردست غربي. بالاخره كساني اولين دريانوردان بودهاند. خانوادهي اين دريانوردان، تماشايشان كردهاند كه بادبانها را باز كردهاند و از ساحل دور شدهاند. بادبانهاي آن اولين دريانوردان كه از هوا پر ميشده و كشتي را جلو ميرانده، خيلي شبيه بال پرندگان بوده. كشتي روي آب ميلغزد و از نظر پنهان ميشود. شايد اين اولين كشتي ديگر هرگز برنگشته باشد. شايد در غرب، نزديك خورشيد، گم شده يا غرق شده باشد.
اسطورهي ايكاروس اسطورهاي محافظهكارانه است: «زياد از ساحل دور نشويد، نميخواهيم شما را از دست بدهيم. خطر نكنيد. ماجراجويي نكنيد.»
شايد اين داستان، پيام تلخ و دردمندانهي پدري باشد كه پسرش را در دريا از دست داده، پيامي كه در طول هزاران سال تاريخ، در ذهن بشر منعكس شده و مانده، براي اينكه پيامي ابدي است. هميشه كساني هستند كه رهسپار ميشوند و كساني كه ميمانند تا ماجرا را بگويند. افتخارات هميشه از آن قهرمانان قصههاست، اما آنچه قهرمان را ابدي ميكند، همان قصهگو، همان پدري است كه در ساحل ميماند و ميگويد: «ايكاروس، عزيزم، مراقب باش، زياد به خورشيد نزديك نشو!»
ياحق
آرش حجازي
چه خوب گفتی آقای حجازی،ولی یه چیز جالب تر،
قصه گوی نسل من تویی،یه روزی قصه ی تو میشه پیام هم نسلهای من