سال نو، فرصتی برای بخشش طلبیدن
سال نو بهانهای شد تا به سه سال گذشته نگاه کنم. خواستم مثل همه پیام تبریکی بفرستم، اما همهی حرفهای قشنگ را دربارهی سال نو دیگران گفتهاند و نوشتهاند. شعر رمانتیکی هم به ذهنم نرسید.
اما سال نوست و رستاخیز طبیعت و یادآوری برای ما که دل و جان هم گاهی نیاز به نوزایی دارد، هرچند نوزایی در این شرایط دشوار است، اما روزی خواهد رسید تا غبار از دلهایمان پاک کنیم، و در آن روز به یاد خواهیم آورد سالهایی را که در آن، در لحظهی حلول سال نو، آرزو کردیم که امسال سال رستاخیز جانها و وجدانها باشد.
و اما برای من، این چهارمین بهاری است که دور از سرزمینم جشن میگیرم، در میان مردمی که نمیفهمند چرا باید روز 20 مارس را مرخصی میگرفتم. در این چهارمین بهار غربت، دلم میخواست میتوانستم تلخ باشم و روزگار را نفرین کنم که چنین سرنوشتی برای من رقم زد. اما تلخ نیستم. همهچیز در چرخشی ابدی است، هر دور باید کامل شود تا دور بعد آغاز شود. این رسم جهان است و اگر نتوانم نظم حاکم بر کیهان را درک کنم، گناه از کیهان نیست.
در سنت ما، سال نو فرصتی برای دید و بازدید است و حلالیت طلبیدن، و من هم میخواهم اینجا حلالیت بطلبم.
از همسرم عذر میخواهم که تصمیم من برای ایستادگی بر ارزشهایم سبب شد که چهار سال تمام از خانوادهاش دور بماند، کارش را که سالها برای رشد در آن زحمت کشیده بود، از دست بدهد، و در تنهایی غربت با جهانی ناشناخته دست و پنجه نرم کند. اما من همانی هستم که بیست و سه سال پیش دیدی، با همان ارزشها و آرمانها. اگر کاری را که کردم نمیکردم، در واقع به عشق تو خیانت کرده بودم. و شاید برای همین بود که تو، علیرغم تمام هراسها و نگرانیها و ناامنیها، کنارم ماندی و به من انگیزهی ادامهی راه دادی.
پوزش میخواهم از همکاران سابقم در انتشارات کاروان، که تصمیم من برای بازگفتن حقیقت و ایستادگی بر اصولم، برای آنها هم گران تمام شد. در کاروان یک گروه بودیم، یک خانواده، یک تیم، و همه برای هدف مشترکی همکاری میکردیم. با گروه 22 نفرهی کاروان، با سرمایهی اندک، کارهای بزرگی کردیم، صدها کتاب منتشر کردیم، سنت رعایت کپیرایت را شروع کردیم، جایزهی ادبی یلدا را راه انداختیم، نشریهی فرهنگی و ادبی جشن کتاب را منتشر کردیم که این اواخر تیراژش به 25 هزار نسخه رسیده بود، برای اولین بار یک نویسندهی مطرح جهانی را به ایران آوردیم تا با خوانندههایش دیدار کند، سنت انتشار کتابهای سخنگو را زنده کردیم، سهم خودمان را در انتشار نشریهی صنعت نشر اتحادیهی ناشران و کتابفروشان تهران ایفا کردیم، میلیونها نفر را در کشورمان با کتاب و کتابخوانی آشتی دادیم، به تبلیغات کتاب در ایران بعد تازهای دادیم. نامتان را اینجا نمی برم تا امنیت تان را به مخاطره نیندازم، اما بدانید که همیشه در دلم به یادتان هستم.
متأسفانه روی اغلب دستاوردهای بالا اسم من درج شد، هرچند من فقط یک نفر از تیمی 22 نفره بودم. آن 21 نفر دیگر، بدون چشمداشت، شب و روز کار کردند و با چالشهای عجیبوغریب خاص ایران دست و پنجه نرم کردند تا حاصل کار میسر شد.
اینجا در برابر تمام همکاران سابقم در انتشارات کاروان برمیخیزم و اگر قصوری بوده، فروتنانه عذر میخواهم. دوستان من، کاروان از بین نرفته. کاروان یک انتشارات نبود، یک ایده بود و هرچند دژخیمان میتوانند یک مؤسسه را بکشند، از پس ایده برنمیآیند. هرکدام از شما سفیر کاروان در محیطهای کاری تازهتان هستید، شاید بتوانید آن روح همکاری و همدلی و عزم برای دستیابی به هدفی مشترک را در محیطی جدید زنده کنید.
دوستان من، اگر من حقیقت را نمیگفتم، اگر احتیاط میکردم، اگر عافیت میطلبیدم، به تمام آرمانهای انتشارات کاروان خیانت کرده بودم. ما در کاروان عهد کرده بودیم دروغ نگوییم، برای دیناری بیشتر روحمان را نفروشیم.
اما میدانم زندگیهای بسیاری را ویران کردم. حلالم کنید.
همچنین عذر میخواهم از پدر و مادرم، که درست موقعی که بیشتر از همیشه به حضور من نیاز داشتند، تنهایشان گذاشتم. اما همینان بودند که به من یاد دادند حق را بگویم، هرچند به بهای جانم باشد. همینان بودند که به من گفتند هرگز نه مرعوب کسی یا ایدهای شوم و نه مجذوبش، که همیشه فردیت خودم را حفظ کنم، اما آدمیان پیرامونم را از یاد نبرم. که جان یک انسان از هر ایده و عقیده و سیاست و هدفی ارزشمندتر است و برای نجات یک جان، هرگز عافیت نطلبم.
از همهی آنانی عذر میخواهم که مرا دوست داشتند، اما هرگز فرصتی دست نداد تا محبتشان را برگردانم. اما عشق شما سبب شد تا قلب من عشقی به بزرگی هستی در خود جای دهد و بیاموزم که من مرکز کیهان نیستم.
از ندا پوزش میخواهم که نتوانستم جانش را نجات بدهم. اما تلاشم را کردم تا خونش بیهوده نریخته باشد، تا نامش یادآور مظلومیت ملتی باشد که به هر خواستهی برحقی به خاک و خون کشیده میشود.
از تمام خوانندگان کتابهایم و طرفداران انتشارات کاروان عذر میخواهم که تنهایشان گذاشتم. اما مطمئن باشید کاروان روزی بازخواهد گشت، با کولهباری از تجربه، و عزمی تازه برای احیای فرهنگ مکتوب در جامعهمان.
از پسر کوچکم کیخسرو عذر میخواهم که باعث شدم دور از خانواده و محبت دایی و عمه و پدربزرگ و مادربزرگ بزرگ بشود، با زبانی که زبان مادریاش نیست، بر خاکی که سرزمین پدریاش نیست، در میان مردمی که هموطنش نیستند… پسرکم، شاید روزی مرا ببخشی، وقتی ببینی که آنچه من کردم، شاید روزی زندگی را برای پسران و دختران همنسل تو در سرزمین زیبای پدریات که روزی خواهی دید، حتی اندکی، بهتر کند.
سال نو بر همهی شما گرامی باد