پایان یک توهم ــ نقد هاله اسفندیاری بر نگاه آهو، خاطرات آرش حجازی ــ نیو رپابلیک
اثر آرش حجازی
انتشارات سیگال، 14.5$
این کتاب داستان یک شکست است ــ شکست جمهوری اسلامی، علی رغم سی سال جارزنی تبلیغاتی و شستشوی مغزی، برای کاشتن بذر ایمان به ایدئولوژی این رژیم، در ذهن نسل تازه ی ایرانیان. فرزندان انقلاب 1358 به ارزش های آن پشت کرده اند، و این موضوع به شدت در اعتراضات به انتخابات دستکاری شده ی سال 1388 مشهود شد. جوانان دسته دسته به تظاهرات ملحق می شدند؛ و سرکوب وحشیانه ی این اعتراضات از سوی رژیم و دستگیری های گسترده، شکنجه و قتل در زندان در پی آن، گام های نهایی برای مشروعیت زدایی از جمهوری اسلامی و ایدئولوژی عقیم آن بود.
نسل والدین آرش حجازی انقلاب را با آغوش باز پذیرفتند؛ و فرزندانشان پس از حمله ی عراق به ایران در سال 1359، داوطلبانه از آن دفاع کردند. اما وقتی نوجوانان دو سال قبل به خیابان ها آمدند تا بپرسند: «رای من کو؟» به دست اراذل رژیم و نیروهای امنیتی قلع و قمع شدند. این زنان و مردان جوان از چیزی نمی ترسیدند. با تمام تلاش های رژیم برای منزوی کردن آن ها از غرب مبارزه کردند، و حالا این جوانان از تلفن های همراه و وبلاگ هایشان، ویدئوها و اینترنت استفاده می کردند تا سبعیتی را که در خیابان های تهران جریان داشت، به اطلاع جهانیان برسانند. همان طور که حجازی می نویسد: «ما نسلی بودیم که، چون کار دیگری نداشتیم، وقتمان را به آموختن گذراندیم. ما شاهدان راستین ملتمان بودیم.»
حجازی داستان نسلش را در پس زمینه ی انقلابی می نویسد که زیر و بن ایران را سه دهه پیش لرزاند. امیدی را وصف می کند که انقلاب در دل مردم دمید و یأسی را که در پی آن دچارش شدند؛ نقاط عطف اصلی، و کسانی که آن را شکل دادند. تاریخ جامع تر ایران را هم با این روایت در هم می تند، همین طور تجربه ی مدرنیته، و تأثیر پهلوانان شاهنامه و قهرمانان مذهب شیعه بر تخیل ایرانی.
خانواده آرش حجازی از طبقه متوسط بودند، ثروتمند نبودند، اما رفاه داشتند و مسیر رشدشان بی شباهت به بسیاری خانواده های رو به رشد در دوران سلطنت نبود. مادربزرگش دختر یک نانوا بود. در سن سیزده سالگی ازدواج کرد و وقتی شوهرش زن دوم و بعد زن سومی گرفت، او را ترک کرد. به آرش گفته بود: «وقتش بود یک نفر به مردها نشان بدهد که صاحب زن هایشان نیستند. ما هم آدمیم.» اما پدرش غیرمذهبی بود و زندگی متفاوتی برای خانواده اش برگزید. آرش حجازی چهار سال اول عمرش را در انگلستان گذراند تا پدرش دکترایش را در مهندسی بگیرد. پدرش بعد در ایران استاد دانشگاه شد.
حجازی هشت ساله بود که برای اولین بار نام آیت الله خمینی را شنید، که مادربزرگش می گفت «ناجی» و «نایب امام زمان» است و صورتش را در قرص ماه می شود دید. آرش نه ساله بود که انقلاب، شاه را سرنگون کرد و خمینی را به قدرت رساند. پدر و مادرش، مثل خیلی از دوست هایشان، به خاطر انزجار از استبداد شاه، انقلاب را با آغوش باز پذیرفتند. اما بعد پی بردند که استقرار دموکراسی هدف خمینی نیست.
اما برای آرش جوان، دنیای اسپایدرمن و سوپرمن ناپدید شد، همین طور دختران کلاس درسش. مدارس دخترانه و پسرانه از هم جدا شدند، عکس شاه از کتاب های درسی تازه ای که به بچه ها دادند حذف و عکس خمینی اخمو به آن ها اضافه شده بود. آرش و همکلاسی هایش مذهبی شدند. می گوید اگر نماز نمی خواندی و قرآن تلاوتنمی کردی، ضدانقلاب محسوب می شدی و به دردسر می افتادی.
حجازی دو بار با آیت الله خمینی ملاقات کرد: یک بار در نه سالگی، و یک بار در دوازده سالگی. در اولین ملاقاتش سعی کرد دست امام را ببوسد، اما خمینی نگذاشت و خم شد و پیشانی پسر کوچک را بوسید. بار دوم، آرش قدم جلو گذاشت تا با رهبر ایران حرف بزند، اما خمینی دستش را دراز کرد تا آرش ببوسد. این پدر ساده و مهربان ملت، به حاکمی مستبد مبدل شده بود.
کودکی آرش داغ زخم های زیادی را دارد: بازداشت ها، اعدام ها و پاکسازی های سال های اول انقلاب. حجازی ماجرای مهاجرت دوستان خانوادگی را می گوید. کمیته ها زندگی مردم را تحت نظر داشتند و رفتار پیش بینی نشده ای داشتند؛ حساب های قدیمی را تسویه می می کردند. مردم احساس امنیت نداشتند، نه در خیابان نه در خانه. رعایت «شئونات اسلامی» از همه انتظار می رفت، اما هیچ کس درست نمی دانست این شئونات چیست.
«انقلاب فرهنگی» زندگی استادان دانشگاه و دانشجوها را به هم ریخت. هشت سال جنگ با عراق مصائب اقتصادی زیادی را نصیب خانواده های طبقه متوسط از جمله خانواده حجازی کرد. حجازی تعریف می کند که پسران هم سن و سالش سرشان را با گوش دادن به موسیقی ممنوع غربی، رقص ممنوع، و خواندن و کشف زندگی هم سن و سالانشان در کشورهای دیگر می گذراندند، و در همان حال منتظر نوبتشان بودند تا به جبهه فراخوانده شوند. برای آرش جوان و بسیاری هم نسلانش، فضا با پایان جنگ در سال 1367، مرگ خمینی در سال بعدش، و دو دوره ریاست جمهوری هاشمی رفسنجانی و محمد خاتمی به دنبال آن باز شد. در دوره خاتمی (روحانی خندان)، به نظر می رسید ایران بار دیگر آماده پیوستن به بقیه دنیا شده است.
حجازی به آرزوی همیشگی اش رسید و پزشک شد. اما بعد از پزشکی مأیوس شد و یک موسسه انتشاراتی راه انداخت. آن موقع رمان کیمیاگر پائولو کوئلیو در ایران بسیار موفق شده بود. حجازی رمان کوئلیو ورونیکا تصمیم می گیرد بمیرد را ترجمه و در ایران منتشر کرد. حجازی و نویسنده برزیلی دوستان نزدیکی شدند و حجازی مقدمات سفر او و همسرش را به ایران فراهم کرد. این برنامه ها در زمان خاتمی میسر بود.
همان طور که حجازی می نویسد، دوره دوم ریاست جمهوری خاتمی با عقبگردی محافظه کارانه و ارتجاعی همراه بود که با انتخاب محمود احمدی نژاد به ریاست جمهوری در سال 1384 به اوج رسید. تندروهای ایران که از بروز انقلاب مخملی مشابه با آنچه در اوکراین، گرجستان و غیره باعث سرنگونی استبداد شده بود می ترسیدند، دچار جنون شدند. روزنامه ها را بستند، روشنفکران را بازداشت کردند، دانشگاه ها را «پاکسازی» کردند و فعالیت های مدنی را تحت نظر گرفتند. من خودم شخصا و به عینه این سرکوب را در سال 1386 که بازداشت و زندانی و به تلاش برای براندازی متهم شدم، تجربه کردم.
وقتی احمدی نژاد در سال 1388 برای بار دوم انتخاب شد — در انتخاباتی که بسیاری معتقد بودند به نفع او دستکاری شده — صدها هزار ایرانی به خیابان ها ریختند تا اعتراض کنند. «بهار ایرانی» متقدم بر بهار عربی بود. از همین اعتراض ها جنبش اعتراضی سبز متولد شد، اما به شدت سرکوب شد. حجازی به شکلی تصویری این وقایع را شرح می دهد، وقایعی که خودش ناخواسته در آن ها بازیگری کانونی شد. در میان معترضان دانشجوی فلسفه جوانی به نام ندا آقاسلطان حضور داشت. ندا گلوله خورد و در حال خونریزی بر کف خیابانی بر تهران افتاد و جان داد. تصویر ندا که به وسیله تلفن همراهی ثبت شده بود، بر روی یوتیوب و سایر رسانه های اجتماعی منتشر و در سراسر دنیا پخش شد. ندا نماد جنبش چالش برانگیز سبز ایران شده بود.
این تصویر تاریخی مرد جوانی را هم نشان می دهد، یک پزشک، که روی او خم شده و سعی دارد جانش را نجات بدهد. این پزشک جوان آرش حجازی بود که به اتفاق کنار ندا ایستاده بود. حجازی بود که مرگ او را اعلام کرد، و درباره لحظه مرگ او می نویسد: «قبل از جان دادن نگاهش را دیدم، نگاه آهویی که از دست شکارگرش گریخته و حالا با پیکانی در پهلویش بر زمین افتاده.»
حجازی ایران را ترک کرد، در انگلستان اقامت گزید و تصمیم گرفت داستانش را بگوید. وقتی همسرش به او توصیه کرد ساکت بماند، جواب داد: «خسته شده ام از تماشا کردن و هیچ نگفتن. اگر پدر و مادر ما موقعی که دوستانشان را اعدام می کردند چیزی می گفتند، شاید دیگر لازم نمی شد ندا بمیرد. اگر الان من حرف نزنم، این دور باطل متوقف نمی شود. روزی پسرمان بهای بزدلی امروز ما را خواهد پرداخت.»
کتاب صمیمی و خوش نوشته ی آرش حجازی زبان حال نسلی از ایرانیان است. بسیاری از آن ها، مثل حجازی، به خاطر سبعیت و استبداد رژیم به تبعید رانده شدند. بسیاری، مثل ندا، جانشان را فدای ایرانی تحت حکومت قانون و نه هوس های یک مستبد کردند.
(هاله اسفندیاری مدیر برنامه خاورمیانه مرکز بین المللی وودرو ویلسون برای پژوهشگران، و نویسنده کتاب «زندان من، خانه من: داستان اسارت زنی در ایران» است)
سلام
فکر میکنین کی میتونیم ترجمه کتاب رو به فارسی با اون قلم شیوا داشته باشیم؟