[برای خواندن قسمت سوم به اینجا مراجعه کنید][برای خواندن قسمت دوم به اینجا مراجعه کنید][برای خواندن قسمت اول به اینجا مراجعه کنید]صدای پا در راهرو، حرفهای نامفهوم، به هم خوردن درها، صداهای گنگ، او را از خواب میپراند. تکمهی زنگ را میزند. بهیار سفیدپوشی به اتاقش میآید.
«چه خبر است در راهرو؟»
«وقت ملاقات است.»
چشمهایش را دوباره میبندد و ميگويد: «من ملاقاتی ندارم. بیزحمت در را ببندید و هرکس هم خواست بیاید تو راهش ندهید. نمیخواهم کسی را ببینم.»
اصلاً دلش نمیخواهد با گیرندهی کلیه آشنا بشود. تلویزیون را روشن ميكند. میزگرد شاهنامهشناسی است و سر اصالت یا الحاقی بودن بیت «زن و اژدها هردو در خاک به/جهان پاک از این هر دو ناپاک به» بحث میکنند. با پوزخند کانال را عوض ميكند، اخبار میگوید امروز صبح انفجار بمبی درکاظمین شصت نفر از زائرهای شیعه را به کشتن داده.
باز چشمهایش را میبندد. دوست ندارد فکر کند که وقتی مرخص شد چهکار میکند، کجا میخوابد، چه میخورد، یا چی شد که به این وضع افتاد. سالها سعی کرده تمام آثار گذشتهاش را پاک کند و سرگذشتش را از یاد ببرد، و حالا چارهای ندارد جز فکر کردن به آیندهی مهآلودی که میداند فرقی با آن گذشتهای که از یاد برده ندارد. شاید اگر به خودش بپيچد و آه و ناله کند، دل خانم ملکی برایش بسوزد و به دکتر بگوید و به او مرفین بزنند. مرفین برایش خوابِ بیرؤیا میآورد. وگرنه تمام گذشتهای که سعی کرده نابود کند، در خواب به او هجوم میآورد.
چشمش را که باز میکند، پنج دقیقه از چهار گذشته. یک ساعتی خوابیده. کنترل از راه دور را برمیدارد تا دوباره تلویزیون را روشن کند که خانم ملکی میآید تو. دستهگل را که در دست پرستار میبیند، نیمخیز میشود.
کی برای او گل میفرستد؟ شاید خانوادهی گیرندهی کلیه. شاید هم آن خونآشامی که کلیهاش را به او باخته بود. کنجکاویاش را ميكُشد و بیحرف به پرستار اشاره ميكند گل را بگذارد روی میز بغل تخت. پرستار از همان شب اول به بعد، نه چیزی میپرسد و نه سر صحبت را باز ميكند و نه نگاهش به نگاه او میافتد. اما این بار کارت روی گل را جدا ميكند و ميدهد دستش:
«کسی که محبت دیگران را پس بزند، لایق زندگی نیست.»
حرکت دست پرستار، نسیم ملایمی ایجاد میکند و بوی گلهای رز سفید را به طرفش میراند. بیاختیار هوا را از بینیاش به داخل میدهد. بعد از چند روز ماندن در آن هوای بوی ناگرفته، از این بوی تازه، ناخواسته، خوشش میآید.
نقش روی کارت را نگاه ميكند، طرح یک لوتوس است. برش ميگرداند و پشتش را ميبيند. سفید است، فقط دستی زنانه، عجولانه، اسم و شمارهی تلفنی را رویش نوشته که نمیشناسد. احتمالاً او را با کس دیگری اشتباه گرفتهاند. کارت را روی میز کنارِ تخت مياندازد.
خانم ملکی كه هنوز كنار تخت ايستاده، ميگويد: «گل را خانمی آورد، خیلی دلش میخواست ببیندت، اما انگار به بهیار گفته بودی نمیخواهی کسی را ببینی.»
سرش را تکان ميدهد.
«خانم محترمی بود. خیلی تر و تمیز و شیک. میگفت همکارت است.»
همکار؟ او همکار ندارد. در تمام عمرش نداشته. شانههایش را بالا مياندازد. خانم ملکی موقع بیرون رفتن یک لحظه سرش را برميگرداند:
«خیلی خوشگل بود.»
***
آدورا گریههایش را کرده بود. آن زن ترشیده كه آن تزریقها عضلات صورتش را عملاً فلج كرده بود، با پنج دقیقه ورق زدن، زحمت چند ماهش را به باد داده بود. همان کاری که موقع داوری رسالهی فوق لیسانسش کرده بود:
«خانم جان، بدون هیچ مستندات و صرفاً براساس تحلیل شخصی، ریشهی دو اسطورهی غیر همنژاد جمشید شاه و اوزیریس را به هم وصل کردهاید. انتظار دارید بپذیریم؟»
اما وقتی فقط با یک رأی منفی و چهار رأی مثبت، بالاترین نمره را به رسالهی آدورا دادند، ساکت شد و دیگر چیزی نگفت. بعد هم شروع کرد به تعریف و تحسین. اما حالا او استاد راهنمایش بود و اگر نظرش جلب نمیشد، باید یک ترم دیگر صبر میکرد.
چند دقیقهی پیش، اسفندیار که همیشه برای کمک به آدورا بهموقع از راه میرسید، به اتاقش آمده بود تا سری به او بزند. اشکهای آدورا دوباره سرازیر شد و ماجرا را برایش تعریف کرد. اسفندیار ساکت گوش داد و آخرش فقط گفت: «دو تا کار میشود کرد، یا رسالهات را طبق نظر استادت بنویس و نمرهات را بگیر، یا برویم این زئیر را پیدا کنیم و از خودش بپرسیم مرجع و منبع حرفهایش چی است.»
پیگیری کردند که آن کتابچه را کی روی میز آدورا گذاشته. منشی گفت بسته را پست آورده و به نظرش رسیده که به آدورا مربوط میشود و آن را گذاشته روی میز او. پاکت را هم دور انداخته بود. نامهای هم همراهش نبود.
آدورا باز هم کتابچه را به امید پیدا کردن سرنخی ورق زد. هربار کتابچه را باز میکرد، بیشتر گرفتار طلسمش میشد. دچار وسواس شد. رسالهاش را کنار گذاشت، هرروز صبح به دو سه تا از کارهایش در انتشارات میرسید و بعد شروع میکرد به خواندن، و هربار انگار لایهی دیگری از روی نوشتهها برداشته میشد، و در تمام این مدت، با وجود بیتوجهی ظاهری اسفندیار، میدانست که او در سکوت منتظر است. منتظر ده کتاب مجموعهی او، و منتظر یک جواب یا واکنش.
دلش میخواست اسفندیار شجاعتر بود. سالها بود میدانست اسفندیار از او خوشش میآید و اگر سالها قبل اسفندیار قدمی برداشته بود، شاید استقبال هم میکرد. مرد خوشقیافه و محترمی بود و به اندازهی موهای سرشان همدیگر را میشناختند. هم بهمن او را دوست داشت و هم ایلیا. اما حالا احساسات ضد و نقیضی داشت. برای زنی در آستانهی چهلسالگی که فقط یک سال شوهرداری کرده بود و بعد، هجده سال یک بچه را مثل گربه به دندان گرفته بود و در مسیر سخت زندگی بزرگ کرده بود، مردی بهتر از اسفندیار پیدا نمیشد. اما هرچه هم خیال میکرد او را خوب میشناسد، هالهی اسراری که در تمام این سالها دور اسفندیار را گرفته بود، نمیگذاشت بیشتر به او نزدیک شود. آدورا میدانست اسفندیار موضوع مهمی را پنهان میکند، و تا زمانی که این راز بینشان حايل بود، نمیتوانست او را چیزی جز یک دوست یا حامی ببیند.
شاید هم غیبت ایلیا و فشارِ ندیدنش بود که اینطور وابستهی آن کتابچهاش کرد. شاید تحمل دوری پسرش را راحتتر کرده بود. اوایل شبی نیمساعت با هم تلفنی حرف میزدند، بعد یک شب در میان، و حالا هم ده روزی میشد که از او بیخبر بود. میدانست جا افتاده و یکی دو بار هم که پیشنهاد کرد به زاهدان برود و او و همخانههایش را سروسامان بدهد، ایلیا استقبال نکرد. حالا یعنی این کتابچه جای پسرش را گرفته بود؟ معنای زندگی برای بیشترِ زنها در این سن و سال عوض میشود. اغلب حس میکنند کاش جور دیگری زندگی میکردند. هرجور هم که زندگی کرده باشند، تمنای سرگذشتی دیگر را دارند. همیشه هم تردید دارند که آیا درست انتخاب کردهاند؟
اما آدورا خیلی زودتر از اینها مجبور شده بود تصمیم بگیرد. کارت سبز اقامت امریکای پدر و مادرش درست یک ماه قبل از خبر مرگ بهمن به دستشان رسید. او هم قرار بود کارت سبزش را بگیرد، که ماجرای بهمن پیش آمد. پس از مراسم بهمن، مادر و پدرش که از اول هم با ازدواج آنها موافق نبودند، خواستند او را با خودشان ببرند به امریکا. هنوز خبر نداشتند که او حامله است. اگر میگفت، با زور هم که شده بود، میبردندش. اما آدورا نمیخواست. میخواست پسرش در همان سرزمینی بزرگ بشود که پدرش به خاطرش کشته شده بود. میدانست بهمن هم همین را میخواهد.
وقتی آشنا شدند، آدورا هفده ساله بود و بهمن بیستوچهار ساله. معلم بینش اسلامی آدورا تکلیف کرده بود که شاگردها تحقیقی مذهبی انجام بدهند. بعد از مرگ مادربزرگ محبوبش، مرگ برایش مهم شده بود. میخواست بفهمد آدم درست در آخرین نفس چه حالی دارد. همین که معلمش گفت که هرکس میتواند موضوع دلخواهش را انتخاب کند، یاد صحبتش با پدرش افتاد. دو ماه بعد از مرگ مادربزرگ.
[ادامه دارد]
سلام
خسته نباشید آقای حجازی
کتاب های کی خسرو و مورخ کی چاب میشن؟
راستی این کتاب مورخ که خیلی گرونه ؟ هرچند قبول دارم که ….
با سلام،
مورخ اوایل تیرماه و کی خسرو اواخر تیرماه منتشر می شوند. در مورد قیمت من هم متأسفم. متأسفانه می گویند تورم نداریم، اما ما در انتشار کتاب ها با تورم وحشتناکی روبه روییم.
یک پیشنهاد دارم آقای حجازی میشه بعد از انتشار کی خسرو هرکدوم از اعضای کاروان که تقاضای خرید کتاب را کرد کتاب را با امضای خودتون دریافت کند؟ بی صبرانه منتظر انتشار کی خسرو هستم با شاهدخت از زندگی لذت بردم و با اندوه ماه به زندگی امیدوار شدم منتظرم ببینم کی خسرو چی برامون به ارمغان میاره؟
سلام
جلد کتاب خیلی قشنگه
سلام
منم با پیشنهاد فانی موافقم.
خیلی خوب میشه