سرگذشت انتشارات کاروان (۲) ـ اندوه ماه
در یادداشت قبلی، دربارهی فضایی صحبت کردم که رمان اندوه ماه در آن متولد شد، در سال 1370. به شدت خسته بودم، نه فقط از فشار کار، از همهچیز. در یک طرف مرگ بود که کمکم به این نتیجه میرسیدم که در دنیای پزشکی، عملاً هیچکاری برایش به عقب انداختنش از ما برنمیآید، پشت سرم سالهای نوجوانی و دبیرستان بود که در فضایی مختنق و پرفشار، سپری شده بود ــ دورهای که عملاً هر کار جوانانهای ممنوع بود. خواهر و برادرها موقعی که با هم به خیابان میرفتند، شناسنامهشان را با خود میبردند که اگر گشت کمیته پرسید چه نسبتی دارند، بگویند خواهر و برادرند، حداقل سه تا از همکلاسیهایم در جبهه کشته شده بودند، به فاصلهی یک ماه بعد از خداحافظی با ما و رفتن به جبهه… اگر چند نوجوان با هم در خیابان بودند، بسیار محتمل بود که کسی از راه برسد و جلویشان را بگیرد و حداقل تمام بدنشان را بازرسی کند که مبادا عکس یک هنرپیشهی هالیوودی یا یک خوانندهی پاپ یا گوگوش و داریوش در جیبشان باشد. مهمانیهای مخفیانهی شبانهی جوانها هر لحظه در معرض حملهی نیروهای انتظامی بود، سالهای پ
ایانی جنگ بود و رُعب موشکهایی که یکی بعد از دیگری در خانهای در تهران فرود میآمد و چراغهای زندگیهای زیادی را خاموش میکرد، بر فراز هر فردای ما وحشتی آویخته بود، و تنها کار مجاز برای جوانها، درس خواندن بود، که در واقع یک جور پناه بردن به زندگی بود، برای اینکه اگر در کنکور قبول نمیشدیم و به دانشگاه نمیرفتیم، باید به جبهه میرفتیم و از هر سه نفری که به جبهه میرفتند، دو نفر زنده برمیگشتند.
وقتی اندوه ماه را مینوشتم، قصد چاپش را نداشتم، بیشتر هدفم این بود که ذهنم را از افکار آشفتهام تخلیه کنم و راهی برای ادامه دادن برای خودم باز کنم. شروع کردم به نوشتن داستان پزشک جوانی که از همهچیز قطع امید میکند، و دو راه پیش پایش میماند، یا خودکشی، یا رفتن به سفر درازی برای پیدا کردن رقیب شایستهای برای مرگ.
موقعی که نوشتن اندوه ماه را تمام کردم، اتفاقاً راه جلویم باز شد. فهمیدم که مسیری که باید بروم، با مسیری که فکر میکردم، متفاوت است. حالا دلم میخواست که کتابم را دیگران هم بخوانند. و برای همین بود که شروع کردم به زدنِ درِ مؤسسات انتشاراتی.