سرگذشت انتشارات کاروان (1) – سال های خون و تعفن
خوب، چون یکی از دوستان اعتراض کردند که از گفتن ماجرای انتشارات کاروان شانه خالی می کنم، شروع می کنم. اما قبل از آن — به این می گویند مرض! — به دوستان خبر بدهم که وب سایت جدید فصلنامه جشن کتاب راه اندازی شد. بیزحمت اگر حوصلهاش را دارید، سری به آن بزنید و در مرحله آزمایشی اش، نظراتتان را به ما بفرمایید.
و اما ماجرای انتشارات کاروان.
ماجرا از پانزده سال پیش شروع شد، یعنی سال ١٣٧٢. من کارورز دانشجوی پزشکی بودم و در دنیای بیماری و شفا و مرگ و زندگی دست و پا میزدم. وقتی میگویم دست و پا میزدم، باور کنید. هفتهای سه شب کشیک در بیمارستان و اورژانس، کمخوابی، کتابهای حجیم و سنگین ١٠٠٠ صفحهای که برای خواندن و یادگرفتن و امتحان دادنشان حداکثر یک ماه وقت داشتیم، امتحان پرهانترنی در پیش رو… سالهایی بود که دانشگاهها را داشتند اسلامی میکردند و فشار روانی زیادی به دانشجوها میآوردند، تازه نامزد کرده بودم و به عنوان کسی از طبقهی متوسط، بودجهی چندانی برای ازدواج نداشتم. دیگر کم کم از خیالبافیهای سالهای اول دانشگاه بیرون آمده بودیم؛ زمانی که فکر میکردیم داشتن کارت دانشجویی پزشکی، یعنی آینده روشن، خوشبختی، نجات مردم، کشف درمان سرطان و هزار بیماری درمانناپذیر دیگر، غلت زدن در پول… یادم میآید همان موقع، یکی از همدورهایهایم، از یکی از خانمهای پرستار خوشش آمده بود و به او پیشنهاد دوستی کرد. وقتی پرستار به او گفت: “نه!”، این دوست ما گفت: «خانم! من اگر کارت دانشجوییام را به هرکس نشان بدهم، دخترش را بدون این ناز و اداها میدهد به من!» بالاخره جوانی است دیگر. آن دوره، اغلب دانشجوهای پزشکی پسر، ک
ت و شلوار میپوشیدند و کیف سامسونایت دستشان میگرفتند و خیلی موقر راه میرفتند و مدام به هم میگفتند “آقای دکتر!”. و دانشجوهای دختر، قیافههای خیلی جدی میگرفتند و احساس میکردند زنان جامعه به آنها مدیونند که استانداردهای زنانه را در جامعه بالا بردهاند.
در این اوضاع، من از وضعیتم راضی نبودم. شبهایی که در بیمارستان کشیک بودم، با صدای هر زنگ تلفن پاویون انترنها که حتماً از اورژانس بود و خبر از ورود بیمار جدیدی میداد، خیسِ عرق از خواب چنددقیقهایام میپریدم و سراسیمه و با نگرانی و همان سر و وضع آشفتهی از خواب بیدار شده، به اورژانس بیمارستان میدویدم. یکی از دوستانم (مهدی ایزدی) که الان متخصص پوست برجستهای شده، مجموعهی داستانی از آن روزگار نوشته به نام «از دفترچهی خاطرات یک دانشجوی پزشکی» که انتشارات کاروان در دست چاپ دارد.
شبهایی هم که کشیک نبودم، تا صبح در اتاق به هم ریختهام بیدار بودم و سعی میکردم از میان خطوط نامفهوم کتاب حجیم طب داخلی هاریسون یا جراحی شوارتز، حداقل تکجملههای مهمش را به خاطر بسپرم. این جوری هر شب را با سینهای پر از دود سیگار و چشمهای خسته و فرسودگی جسمی، به صبح میرساندم. احساس پوچی عمیقی در وجودم ریشه دوانده بود، آینده مبهم، جوانیای که در اتاقهای بیمارستان و بوی زخمهای عفونتکرده و مرگ و زجر گذشته بود، و کم کم این سؤال در ذهنم شکل میگرفت که آیا واقعاً ما پزشکها کاری از دستمان برمیآید؟
در همین دوره بود که برای خالی کردن فشارهای روانیام، همینجوری برای دستگرمی، شروع کردم به نوشتن داستان پزشکی که امیدش را از دست داده… و رمان اندوه ماه متولد شد.
دست همه ي كساني كه كار فرهنگي ميكنند درد نكنه.درود بر آرش حجازي