در مزاياي كتاب و كتاب خواني
اين خانم محسنپور، مدير داخلي مجله، هي ميگويد: «آقا مجله آماده است، فقط سرمقاله ندارد. مديريت محترم، لطفاً سرمقاله بنويسيد. همين يك كار را داريد! بقيهي مطالب را كه ديگران مينويسند!»
اخمهايم را تو هم ميكنم، سرم را آرام تكان ميدهم و خيره ميشوم به روزنامهي روي ميز. جنگ، سياستبازي، كلاهبرداري، قتل،
جنايت، دادگاه، ركود اقتصادي، تهديدهاي خارجي و داخلي… هول برم ميدارد. روزنامه را عقب ميزنم و به پشتي صندلي تكيه ميدهم. ميبينم خانم محسنپور هنوز بالاي سرم ايستاده و نگاهم ميكند. ميپرسم: «چي شده؟» آرام، زير لب ميگويد: «لطفاً سرمقاله.»
ميگويم: «آهان!» و قبل از اين كه بگويم: «الان مينويسم…»، در اتاق باز ميشود و آقاي آخوندزاده، قائم مقام محترم، به داخل اتاق
سرك ميكشد و ميگويد: «آقاي…… مولف محترم كتاب….. زنگ زدهاند و ميفرمايند عليالحساب يك قدري پول لازم دارند. چه كار كنم؟»
ميگويم: «مگر طبق قرارداد نبايد دو ماه ديگر پولشان را بدهيم؟»
آقاي آخوندزاده شانهاش را بالا مياندازد و ميگويد: «بله، اما رويم نميشود بگويم. چه كار كنم؟»
ميگويم: «از خانم جوادي (حسابدارمان) بپرسيد پولي چيزي در بساط هست؟ اگر نه، يك جوري به مولف محترم برسانيد كه فعلاً
شرمندهايم…»
خانم محسنپور هنوز آن جا ايستاده و ميگويد: «سرمقاله.»
گوشي تلفن كرمرنگ بدريخت را بر ميدارم و شمارهي خانم بذله را ميگيرم، مدير فروشمان: «خانم، از كتاب… چه قدر فروختهايد؟»
ميگويد: «دوهزار و صد تا چاپ كردهايم. در سه ماه گذشته فقط صد نسخه فروختهايم.»
بفرماييد. هنوز دو هزار تا از كتاب مانده و دو ماه ديگر موعد پرداخت حق تأليفش هم ميرسد///
خانم محسنپور بالاي سرم ايستاده و ميگويد: «سرمقاله.»
ميگويم: «آهان!»، و قبل از اين كه بگويم: «الان مينويسم…»، تلفن زنگ ميزند. گوشي بدريخت را برميدارم. آقاي صفايي است، مدير
توليدمان. از وزارت ارشاد زنگ ميزند و خبر ميدهد كه فلان كتاب، مجوز انتشار نگرفته. يك سال كار هفت هشت نفر روي كتاب، ترجمه، ويرايش، نمونه خواني، حروفچيني، صفحهآرايي، تدوين… به باد رفته. دلمان هم خوش بوده كه داريم يك اثر برجستهي ادبي چاپ ميكنيم///
خانم محسنپور بالاي سرم ايستاده و ميگويد: «سرمقاله.»
چرا مجوز نگرفته؟ چون اصل 24 قانون اساسي خودمان، ميگويد مميزي و سانسور كتاب پيش از چاپ، ممنوع است. كتاب بايد آزادانه منتشر شود و اگر محتواي آن خلاف قانون باشد، شاكيان ميتوانند بر عليه ناشر يا نويسنده، اقامهي دعوي حقوقي كنند. اما در اين صد سال تاريخ نشر كتاب در ايران، كم پيش آمده كه سانسور در كار نباشد. در مقاطع مختلف، جلو انتشار شاهكارهاي عظيم و حتا كلاسيك جهان را گرفتهاند. در همين سالهاي اخير، شاهد بودهايم كه شاهكارهايي مثل دكامرون (بوكاچيو)، مادام بواري (گوستاو فلوبر)، اوليس (جيمز جويس)، صد سال تنهايي (گابريل گارسيا ماركز)، عشق سالهاي وبا (ماركز)، مدار رأس سرطان (هنري ميلر)، بوف كور (صادق هدايت)، آخرين وسوسهي مسيح (نيكوس كازانتزاكيس)، قصههاي كانتربوري (چاوسر)، ديوان ايرج ميرزا، ديوان سوزني سمرقندي، ديوان كامل عبيد زاكاني، هزليات سعدي و… اجازهي انتشار نگرفتهاند يا با سانسور شديد منتشر شدهاند. بايد ديد وجدان آن بررس (!) كه به خود اجازه ميدهد شاهكارهاي ادبيات جهان را مخدوش يا ممنوع كند، كه ميراث بشرند و نه متعلق به قوم و ملت و زمان خاص، چه حال و روزي دارد. به هر بهانهاي، به هر دليل موجه يا غير موجهي. تازه، سانسور و مميزي، نه تابع يك سياست كلي، كه تابع نظرات فردي وزير يا مديري است كه نظارت بر اين پديده را بر عهده دارد؟ چرا كتابي يك روز مجوز انتشار ميگيرد و روز ديگر ممنوع است؟ چرا فلان مبحث روزي مجاز است و روزي ممنوع؟ چه توهيني از اين بالاتر، كه جماعت كتابخوان ما، كه تعدادشان بسيار كم است و كم كم نسلشان منقرض ميشود، اجازه ندارند انتخاب كنند؟ دستورالعمل مدوني براي «مجاز» و «غيرمجاز» در كار نيست. همهچيز به كَرَم مميز بستگي دارد كه كجا را صلاح بداند يا نداند، كجا قيچي بشود يا نشود. و جالب آن كه هيچ نامه، دستور، و ابلاغ رسمي به ناشر نميدهند. بر كاغذ پارهاي موارد اصلاحي را مينويسند و ميگذارند كف دست ناشر، كه نه سربرگي دارد و نه تاريخي و نه شمارهاي و نه امضايي. انگار دولت خود ميداند كه كارش غيرقانوني است، اما باز اين كار را ميكند. خدا اجرش بدهد. و همين باعث ميشود كه وقتي اثر منتشر ميشود، عليرغم عبور از سدهاي گوناگون براي گرفتن مجوز انتشار اثر، باز قوهي قضاييه ناشر را احضار ميكند، چرا كه دولت مسووليتي در قبال ناشر نميپذيرد. ناشر چه گناهي دارد كه ميان قواي حكومت اختلاف نظر وجود دارد؟ اگر قرار است كه به هر حال، در برابر قوهي قضاييه مسوول باشد، چرا بايد رنج سانسور و مميزي را تحمل كند؟ چرا اسم بدنامي؟ به اين ميگويند ناشر دو سرطلا. هم سانسورش ميكنند و هم محاكمه. حداقل دولت مميزي پيش از چاپ را حذف كند و هر ناشر و نويسندهاي، در برابر قانون، مسوول گفتهها و نوشتههاي خود باشد. ما كه گردنمان از مو باريكتر است/
حال فكرش را بكنيد كه نويسندهاي عمر ميگذارد تا اثري را خلق كند، يا مترجم سالها چشم و اعصاب و فكرش را ميگذارد تا اثري را
ترجمه كند، و بعد ناشر ماهها وقت ميگذارد تا كتاب را آماده كند، حروفچيني، ويرايش، نمونهخواني و گاهي تصويرسازي كند و هزينههاي گزاف بپردازد، و ناگهان مواجه شود با اين حقيقت كه زحماتش بر باد رفته. دولت كه قسم خورده به قانون اساسي عمل كند، در ساختار خودش، در وزارتخانهي خودش، حاضر نيست جلو نقض صريح يكي از اصول مهم قانون اساسي را بگيرد. در حالي كه حذف مميزي پيش از چاپ، ناقض هيچ حقي از حاكميت كشور نيست و هر اثري كه به هر دليلي، متعارض با قانون باشد، ميتواند به دادگاه احضار شود و از خود دفاع كند، و در صورت محكوميت، آن اثر توقيف شود و اگر جرمي بر نويسنده يا ناشر ثابت شود، مجازات شود. سانسور هرگز نتوانسته جلو اشاعهي پديده يا نظري را بگيرد، و فقط سبب ايجاد جذابيت (حقيقي يا كاذب) براي آن شده است. مگر پس از ممنوعيت ماهواره، مردم ديگر از ماهواره استفاده نكردند؟ مگر پس از ممنوعيت ويدئو، مردم فيلم نديدند؟ مگر پس از اعمال سانسور رسمي بر سينما و تلويزيون، مردم فيلم دستنخورده نديدند؟ مگر سانسور شديد اينترنت، مانع دسترسي مردم به اطلاعات ممنوع (!) شد؟ و مگر اعمال سانسور بر كتاب، مانع گسترش بازار غيررسمي كتابهاي قاچاق شد؟ اعمال سانسور، صرفاً بدنامي است براي مجريان آن، به هيچ هدفي خدمت نميكند، و همواره راهي براي مقابله با آن خلق ميشود/
سانسور مخلوق ايران نيست. از ديرباز، حاكميتهايي كوشيدهاند نسبت به اهداف تعريف شدهي خود، سير تجلي انديشهي آزاد را در
مهار بگيرند. اما تاريخ نشان داده كه اين محدوديتها هرگز ديرزماني بر جاي نمانده. كانديد (ولتر)، قصههاي كانتربوري (چاوسر)، دكامرون (بوكاچيو)، هزار و يك شب، برگهاي علف (والت ويتمن)، اعترافات (روسو)، حقوق انسان و عصر منطق (توماس پين)، نامههاي روستايي (بلز پاسكال)، آواي وحش (جك لندن)، فرانكنشتاين (ماري شلي)، نافرماني مدني (ثورو)، عاشق خانم چترلي (دي اچ لاورنس)، هملت، مكبث، شاه لير، شب دوازدهم، تاجر ونيزي (شكسپير)، منشأ انواع (داروين)، افسانهي كلاه قرمزي، تام ساير و هكلبري فين (تواين)، كلبهي عموتوم (بيچر استو)، سيلاس مارنر (جرج اليوت) و برباد رفته (مارگارت ميچل)، همه از كتابهايي بودهاند كه زماني، جايي، ممنوع اعلام شدهاند، اما اين ممنوعيت هرگز مانع جاودانگي آنها نشده است، فقط روسياهي به زغال ماند/
سانسور باعث شده كه هنر آزاد در كشور ما شكل نگيرد. نويسندگان و هنرمندان ما به سختي بتوانند جاي خود را در ميان جامعهي
فرهنگي جهان باز كنند. هيچ نويسندهي برجستهاي از كشور ما برنخاسته، هيچ ناشري نتوانسته حوزهي فعاليتش را از مرزهاي كشورمان به بيرون بگستراند. سينماي ما دورهي كوتاهي درخشيد و خاموش شد. موسيقي غيرسنتي ما همان پيش از آغاز به ابتذال گراييد. بازار مكارهي قاچاق فيلم و كتاب و ماهواره و موسيقي گسترد، و اختلاف طبقاتي را عظيمتر كرد تا توانگران به آنچه ميخواستند، دسترسي داشته باشند و فقرا از آن محروم. و آن چه فدا شد، تفكر ناب بود و بس/
خانم محسنپور بالاي سرم ايستاده و ميگويد: «سرمقاله.»
ميگويم: «الان مينويسم.»