میخواهم یک پل بسازم: پائولو کوئلیو، از سفر ده روزهاش به ایران، و از سفر خاتمی به آلمان سخن میگوید
پائولو کوئلیو، نشریه فرانکفورتر روندشائو، آلمان، 7 ژوییه 2000
پائولو کوئلیو، از سفر ده روزهاش به ایران، و از سفر خاتمی به آلمان سخن میگوید:
پائولو کوئلیو، نویسنده برزیلی، نخستین نویسنده غیرمسلمانی است که از سال 1979، پس از انقلاب اسلامی، به ایران سفر میکند. نویسنده “کیمیاگر” درباره استقبال شادمانه از او تهران، توجیه سادهای ارائه میکند: تحریم فرهنگی، ایران را منزوی کرده است، اما ایرانیان با ما دوست هستند…
هنگامی که هواپیمای من در ساعت 2 بامداد در تهران به زمین نشست، بیش از حد شگفتزده شدم. بیش از صد خواننده منتظر من بودند. در آن هنگام نیمهشب، به فرودگاه آمده بودند. فقط برای دیدن من ـ هرگز چنین چیزی را تجربه نکرده بودم. به شدت تکان خوردم. این یک نشانه بود: میخواستند به من خوشامد بگویند. میخواستند مرا در اندیشههای خود سهیم کنند. بسیار باز بودند. آغوش آنها به سوی تازگی گشوده بود. و همان هنگام، کم کم توانستم درکشان کنم. ایرانیان مشتاق به شنیدن نظرات دیگران بودند. در سفر ده روزهام به تهران، بارها و بارها با این حقیقت روبهرو شدم: ایران به سوی گفت و گو گام برمیدارد.
در سخنرانیها و کنفرانسهایم همین حادثه رخ داد. هنگامی که در تالار اپرای تهران سخنرانی میکردم، بیش از 2000 نفر در آن جا بودند و 1000 نفر هم بیرون، در خیابان بودند. کنفرانس من در تهران با هر کنفرانس من در هر کشور دیگری متفاوت بود. یک سال بود که قرار بود به ایران سفر کنم، و همهچیز منظم و برنامهریزی شده مینمود، اما ناگهان تأخیری در کار رخ میداد. ویزای من در آخرین لحظه رسید. هیچ کس نمیتوانست بگوید چرا. هنگامی که سرانجام وارد ایران شدم، به نظر میرسید بزرگترین مانع زندگیام را شکستهام. سالها بود که نومیدانه امیدوار بودم به ایران بیایم. اما نمیشد، چون تحریم فرهنگیای که غرب بر ایران تحمیل کرده بود، منصفانه نبود. تحریمها فقط به مردم، و نه به هیچ کس دیگری، آسیب میرسانند. بنابراین به فکر فرو رفتم. به خود گفتم: “میخواهی یک پل بسازی؟ پس پیش برو.”
نباید از یاد ببریم که در ایران، روشنفکران بسیاری نومیدانه برای یک آزادی فرهنگی جنگیدهاند. مایل به تبادل عقاید هستند. برخی از این روشنفکران بازداشت شدهاند یا به قتل رسیدهاند. اما موفق شدند درهای ایران را از لحاظ فرهنگی بگشایند، و موفقیت آنها به حمایت ما نیز احتیاج دارد. دلیل سفر من به ایران این بود.
در ایران مردمی سرزنده دیدم که شوق زندگی و اشتیاق عظیمی برای گفت و گو، برای شفافیت داشتند. اما در خارج از کشور خود هیچ کس را ندارند که مایل باشد درباره این شوق با آنها صحبت کند: “نه، نه… با شما صحبت نمیکنیم: شما فتوا دادهاید. زنها شما باید حجاب داشته باشند.” و ایرانیان به تمامی دچار انزوا شدهاند. در غرب تمایل زیادی برای “شیطانسازی” وجود دارد. آن هم نه شیطان سازی حکومتها، بلکه شیطان ساختن از مردم. ایرانیان شیاطین معرفی شدند، فقط چون آمریکاییها به دشمنی نیاز داشتند. اگر به این فرایند شیطانسازی بپیوندیم، قدرت قضاوت خود را از دست میدهیم، چون نمیتوانیم مردم را از نظام جدا کنیم. ایرانیان بخشی از جهان هستند و این منزوی سازی ایران بسیار خطرناک است.
پیش از سفر، در طول سفر، و بعد از سفر خود، از ماجرای ممنوع شدن انتشار چندین روزنامه در ایران آگاه بودم. روشنفکران و نویسندگان تهدید شدند، بازداشت شدند یا کشته شدند. هرچند در طول سفرم به ایران هیچ کس این موضوع را پیش نکشید. اما موضوع تسامح و احترام متقابل پیش کشیده شد. در تمام سخنرانیهایم بر این موضوع تأکید کردم.
در یکی از کنفرانسهای من، زنان و مردان جدا از هم نشسته بودند. زنان باید حجاب داشته باشند و محدودیتهای زیادی دارند. نسبت به این وضعیت زنان ایرانی دو واکنش مختلف میتوان داشت. نخست آن که از آنها انتقاد کنیم و ایران را به یک انقلاب بکشانیم. راه دوم این است که مردم ایران را درک کنیم. من راه دوم را برمیگزینم.
پرزیدنت خاتمی این هفته به آلمان سفر میکند. به من پیشنهاد شد در آلمان با او مصاحبه کنم. متأسفانه نمیتوانم، چون باید در کنفرانسی در برزیل حضور داشته باشم. هرگز با او ملاقات نکردهام. اما او مردی با نیت عالی است. بسیار مایل بودم او را ببینم. خاتمی سیاستمداری است که دارای دو ویژگی مهم است که سیاستمداران دیگر آنها را از دست دادهاند. نخست لبخند او و دوم بصیرت و احتیاط اوست. خاتمی همواره لبخند میزند. اکنون اکثریت مجلس پشتیبان او هستند. اما این پدیده پس از جدالهای فراوانی با شورای نگهبان و گروههای فشار رخ داد. خاتمی هرگز خطر رویارویی مستقیم را نپذیرفته است. آن قدر خردمند است که راهی دیگر را برگزیده است: راه لبخند و گذر از مشکلات در سکوت. متأسفانه هنگامی که در ایران بودم با او ملاقات نکردم. اما پیغام دوستانهای برای من فرستاد و گفت به خاطر گشایش مجلس، نتوانسته است من را ببیند.
در دوران اقامتم هرگز احساس خطر نکردم، از آزادی کاملی برخوردار بودم. مردم ایران نیز میتوانند آنچه را که مایلند، انجام بدهند، اما باید بهای سنگینی بپردازند. تمام مدت آزاد بودم با هر کسی صحبت کنم، بدون آن که کسی جلوی من را بگیرد. در لابی هتل، در خیابانها… در حقیقت تمام وقت خود را در لابی میگذراندم. هیچ تمایلی نداشتم به اتاقم پناه ببرم. بله، درباره روحانیت، و عرفان صحبت میکردیم. اما درباره سیاست هم صحبت کردیم. درباره همهچیز صحبت کردیم. و هم مردان، هم زنان، هم پیران و هم جوانان با من صحبت میکردند.
من در دوران یک دیکتاتوری نظامی در برزیل زیستهام. در دهه 1970 بازداشت و شکنجه شدم. چرا؟ به خاطر اشعارم درباره آزادی. بسیاری از دوستانم هنوز مفقودالاثرند یا کشته شدهاند. پس میدانم زندگی در خفقان چگونه است. فرایند آهسته اصلاح را میشناسم. در دوران انتقال برزیل از دیکتاتوری گروههای فشار به دموکراسی زیستهام. این در خون من است. و در ایران نیز همین فرایند را به چشم دیدم.
هنر ایرانی نقش مهمی در این فرایند دارد. نمیتوانم آثار نویسندگان ایرانی را بخوانم، چون فارسی بلد نیستم. اما میتوانم یک رقص، فیلم یا نقاشی و هنرهای بصری دیگر را ببینم. هنر از محدودیتها فرا میرود، و پرتو افکن بسیاری از پیشرفتهای ایران است. هنر ایرانی بسیار پرانگیزه است و از دشواریهای غلبه بر محدودیتها سخن میگوید. هنر معاصر ایرانی بسیار زنده است. پس از ورود به ایران، یک جایزه ادبی برای نویسندگان ایرانی بنیانگذاری کردم. اکنون آثار نویسندگان ایرانی به زبانهای دیگر ترجمه نمیشود، چون این کشور معاهده کپیرایت را امضا نکرده است. و البته این مسأله باعث شده است که تمام آثار من در ایران ترجمه و منتشر شود. چون ایران معاهده کپیرایت را امضا نکرده است، میتوانند هر چه را که دلشان میخواهد ترجمه کنند. بنابراین بیشتر ایرانیان تمام آثار من را خواندهاند.
تأثیرگذارترین لحظه سفر من در ایران، لحظه ورودم به شیراز بود. با هواپیمای توپولف پرواز کردیم. یک هواپیمای وحشتناک! هرگز سوار توپولف نشده بودم و مطمئنآ دیگر هرگز سوار نخواهم شد. نیمهشب وارد شدیم. دهها نفر منتظر من بودند. به آرامگاه حافظ، بزرگترین شاعر ایران رفتیم. شب رفتیم تا بتوانم در خلوت حافظ را ببینم. اما نزدیک به یکصد نفر که حدس زده بودند من به آن جا میروم، در آرامگاه حافظ بودند. و ناگهان همه شروع به خواندن شعر کردند. دچار خلسه شدم. در آن لحظه، شعر بر تمامی مرزها غلبه کرده بود. میتوانستم روح آنها را درک کنم. و مطمئنم که آنان نیز مرا درک میکردند.
من به ایران باز خواهم گشت.